Part 20

83 27 7
                                    

هر لحظه ای که کنار اون دو تا مرد داخل اون اتاق نشسته بود رو با استرس و ترس گذرونده بود...
تصور اینکه چه فکر کثیفی داخل ذهنشون هست باعث میشد از وحشت سست بشه...انگار که میخواد از حال بره...
مشابه اولین باری که با نخست وزیر رابطه داشت...
اون شب...


باور داشت هیچ وقت اون شب رو فراموش نمیکنه...
حتی اگه بمیره...وحشت اون شب روی روحش حک شده...همیشه قراره باهاش باشه...آه شاید اگه کس دیگه ای این حرف هارو میشنید فکر میکرد اون داره اغراق میکنه اما...
جیمین اغراق نمیکرد...وحشت چیزی بود که حسش کرده بود...انقدر استرس کشیده بود که تا یه هفته بعدش تو تب سوخت...




قرار بود آماده بشه...جوری که اون مرد میخواست...مردی که هیچ چیز در موردش نمیدونست...قرار بود عطری بزنه که اون مرد دوست داشت...آرایشی که اون مرد ترجیح میداد و بره به ویلایی که تا حالا نرفته بود...

جو سنگین و امنیتی اون ویلا...بادیگارد ها و خدمتکار هایی که انگار ربات بودند...بدون هیچ حسی...بدون حرکت اضافه ای...
و باید مینشست روی اون تخت و منتظر می موند...انتظاری که دیوونه اش میکرد...تعریف خودِ اضطراب...انتظار به ستوه آورنده ای که اون شب تا مرز دیوونگی بردتش...



تا اون مرد بیاد...خجالت و شرم...ترس...همگی داشتن از پا درش میاوردند...اما تحمل کرد...با سری که پایین افتاده بود...با صدایی آروم و لطیف...و تن داد به هر کاری که اون مرد ازش خواست...و اعتراضی نکرد به بازی اون مرد با بدنش...


اون شب درد کشید...از شرم بار ها گونه هاش گلگون شد...تحمل کرد و تحمل کرد و تحمل کرد...
و وقتی تموم شد...شکست...
داخل ماشین شکست...تو راه برگشت شکست...
تو سکوت...تو تنهایی خونه اش...
شکست...
تنهای تنها...
تنها ترین اشعه ی خورشید...



کم کم عادت کرد...اما باز هم اون ترس باهاش همراه میشد...مثل یه همراه همیشگی..وقتی حاضر میشد...لباس میپوشید وقتی از در خونه اش بیرون میرفت وقتی داخل ماشین مینشست...وقتی وارد اون اتاق میشد همیشه اونجا بود...


کم کم اون ترس همراه شد با امنیتی که خودش هم از حسش خنده اش میگرفت...امنیتی که فقط کنار اون حسش میکرد...کسی که باهاش عمق وحشت رو حس کرده بود حالا کنارش امنیت داشت و وقتی کسی بجز اون بهش نزدیک میشد...مثل بچه ای گمشده اطراف رو دنبال اون آشنا میگشت و حالا...

وقتی این مرد نزدیکش شد و حرفای کثیف و شهوت انگیزش رو کنار گوشش زمزمه میکرد...
دلش میخواست اون بود تا از این موقعیت خفقان آور نجاتش بده...
دلش نمیخواست به این فکر کنه که چه بلایی قراره سرش بیاد...

__هی چرا انقدر ساکتی صداتو شنیدیم میدونیم چه صدای قشنگی داری...اینکه اینجوری خجالتی رفتار میکنی برای کسی مثل تو مسخره و خنده داره...



با حس دست اون مرد چشماش رو بست...و داخل ذهنش خواهش کرد...از کی؟؟
مردی که ازش میترسید...

__فکر نمیکردم انقدر حوصله سر بر باشه...

اون مرد که فامیلیش نام بود...گفت و با نیشخند ادامه داد...

__حالا که نمیخواد کمی با هم گپ بزنیم بهتر نیست بریم سر اصل مطلب جناب نماینده؟

انگشتای لی رو روی موهاش حس میکرد

__منم دیگه دارم نا امید میشم...بهتره همون کاری که شما میگین رو انجام بدیم...اول باید از شر این لباسا خلاص بشیم...هوم؟

BLONDEWhere stories live. Discover now