باورکردنی نبود اگه گفته میشد که منظره ی مورد علاقه و همیشگی نخست وزیر پسرک موطلایی بود که روی صندلی کناری نشسته...
اینکه کل پرواز اکثر نگاه هاش به اون باشه...اینکه از کل این پرواز فقط صحنه های کمی از آسمون ...خدمه و نوشته های روی گوشی و لپ تاپ داخل حافظه اش ثبت بشه...
و بیشتر تصاویر پسری باشه که...کمی غذا میخوره...با گوشیش مشغول میشه...فیلم میبینه...و یا خوابه...
البته که اون چند نگاه خیره اش که با خجالت دزدیده شد رو نمیشه نادیده گرفت...
شاید برای جناب نخست وزیر یکی از سفر های هوایی مورد علاقه اش بود
نشستن حوصله سر بر و کلافه کننده داخل هواپیما براش سرگرم کننده شده بود...
با اینکه مسافت طولانی بود...
با اینکه وقتی وارد محدوده هوایی کره شدند...
این آرامش و سکوت رو به هیچ چیز ترجیح نمیداد...
اگه جیا رو اینجا داشت...میتونست تا ابد این سفر رو ادامه بده...
اما این معشوقه ی موطلایی که تو یه متریش تازه از خواب بیدار شده بود و تکون میخورد از این احساس خبر داشت؟
براش اهمیتی داشت؟
آه کشید و این آه هم بین تمامی احساسات خفته و نیمه خفته و بیدارش گم شد...
و وقتی هواپیما روی باند فرودگاه نشست...
انگار دوباره تمامی اون القاب و وظایف به سمتش هجوم آوردند...دوباره شد نخست وزیر این کشور...
انگار که وارد یه قفس بزرگ شده...انگار که هاله ی آرامشبخشش مثل یه حباب ترکید
و وارد حقیقت شد و ...
همون لحظه بود که نگاه از آیدلش گرفت...
نگاهش تاریک شد...خودکاری برداشت و چند کلمه نوشت... و با صدای خلبان بلند شد...اون کاغذ رو سمتش گرفت..
نیم نگاهی به چشمای کشیدش انداخت و از کنارش رد شد...
و از تمام نگاه هاش...فقط یه پیام باقی موند..
یه تکه کاغذ...
نگاه خسته اش به دست خط مرتب و زیباش بود...یه پیام ساده و صریح...
*حواست به اون گوشی باشه...به زودی همدیگرو میبینیم...و یه دکتر هم برای چک کردنت میاد خونت...مراقب خودت باش...*
خواست کاغذ داخل دستش رو مچاله کنه...و بندازه داخل اون سطل کوچیک اما نتونست...تا زد و داخل یکی از جیب های کیفش دفنش کرد...
مدت زیادی طول کشید تا تونست وارد سالن فرودگاه بشه...تا بدون جلب توجهی خارج بشه...
و همین باعث شد بیشتر کلافه بشه...اما بلاخره بعد از یه ساعت و نیم تونست بشینه داخل ماشین و به سمت مکان امنش بره...
__حالت خوبه؟
بدون اینکه چشم باز کنه لب زد
__خوبم...
__نگرانم...این کارا و این دیدار ها خطرناکه...
__اون خیلی محتاطه اتفاقی نمیفته...
__امیدوارم...
امیدوار...به چی امیدوار بود...امیدوار به اینکه هیچ اتفاقی نیفته تا اون و نخست وزیر بتونن این رابطه رو تا وقتی اون مرد بخواد ادامه بدن؟؟
جالب نبود...و همینطور عکس این موضوع...
هیچکدومشون جالب نبودند...
با زدن رمز در دسته ی چمدون رو از منیجرش گرفت و با لبخند خسته ای تعظیم کرد
__ممنونم...
__برو داخل...و لطفا استراحت کن...
__باشه هیونگ...شب بخیر...
در رو که بست داخل تاریکی خونه اش فرو رفت...
همه جا سیاه بود...کمی جلو رفت...
با دیدن نور آبی که از لای اون در نیمه باز بیرون میومد...دستش رو از روی کلید برق برداشت و سمتش رفت...
انگار داخل خونه اش یه در جادویی داشت که به یه دنیای دیگه باز میشد...در رو آروم هل داد و با دیدن اون صحنه رو به روش متوجه شد که به این اندازه زیبایی و آرامش این سازه ای که از نخست وزیر خواسته رو درک نکرده...
داخل سیاهی دنیای اطرافش...یه دیوار بزرگ آبی بود...که حیات داخلش جریان داشت...انگار وسط نیمه شب ....پریده بود داخل اقیانوس...

YOU ARE READING
BLONDE
Romance𝑩𝑳𝑶𝑵𝑫𝑬💔(فول شده💜) . . . #𝑴𝒊𝒏𝒊🍦 . خلاصه: وقتی تو دریای سیاه و کثیف کی پاپ غرق میشد برای رسیدن به ارزو های محاله همیشگیش...تن داد به تمام آزار های جسمی و روحی...چون چیزی برای از دست دادن نداشت... ولی کاش اون شب به اون مهمونی نمیرفت...و رو...