Part 7

176 35 5
                                    




همونطور که نمیتونست احساسات داخل ذهنش رو بیان کنه...در تشخیص احساسات بقیه هم ضعف داشت...
البته که پایه و ریشه ی احساسات و فلسفه ی وجودشون براش بی معنی بود...
با خودش فکر میکرد تنها احساسی که میتونه بهش برای ادامه کمک کنه خشمه...
خشم از اطرافیان...خشم از گذشته...خشم از خودش...
خشمی که ماده اولیه ی به وجود اومدن این نفرت بزرگ و سیاه میشد...و شاید این هاله ی تاریک اطرافش از همین خشم و نفرت نشات میگرفت...
نمیتونست بفهمه که نگاه هایی که بهش خیره میشن...داخل جلسه ...موقع صحبت کردن...یا وقتی با قدم های محکم راه میرفت ، وقتی وقتی وارد کاخ آبی میشد...از سر تحسین هستند یا حسادت...
گرچه که دومی به نظر خودش منطقی تر به نظر میرسید...
جوان ترین نخست وزیر تاریخ کره جنوبی...اولین لقبی بود که بعد از تایید صلاحیت از طرف رییس جمهور و کابینه اش بهش نسبت داده بودند...
و همین باعث میشد عده ای بخوان زمین بزننش...و به هر چیزی متوسل میشدند حتی مجرد بودنش...
دست مینداختند و زندگی شخصی و خصوصیش رو با بی ربط ترین شایعه ها وارد فضای رسانه و مدیا میکردند...
همون اول شروع کرد به اینکه اهمیتی نده...نادیده گرفتن داخل سیاست کارایی زیادی نداره...
و وقتی کنار اون زن ایستاده بود...و به خودکار بین انگشتاش نگاه میکرد این مسئله رو فهمید...
که اون هم یه عروسکه...یه عروسک که بدون اینکه بخواد به عنوان داماد کنار زنی که هیچ احساسی بهش نداره ایستاده و قراره متاهل بشه...
قراره پدر بشه...
آمادگی پدر شدن رو داشت؟
البته که نه...معنی و مفهوم پدر براش ملموس نبود...درکی از وظیفه ی بزرگی که ناخواسته به گردنش افتاده بود نداشت....
فقط میدونست که نمیخواد اون بچه به سیاهی که خودش بهش آلوده شده بود...آغشته بشه...
سعی میکرد پدر باشه...حتی با اینکه نمیدونست پدر بودن یعنی چی...
سعی میکرد براش وقت داشته باشه با وجود موقعیت پر از مشغله و درگیری های زیادی که داشت...

سعی میکرد دست بکشه روی موهای سیاهش...سعی میکرد تکیه گاه باشه...
یه الگویی که تظاهر میکرد به الگو بودن...که بشه بهترین مرد زندگی اون دختر کوچولو...
تنها کسی که برای آینده براش برنامه ریزی نکرده بود...همین بچه بود...
نمیدونست که میتونه تا بالغ شدنش کنارش بمونه و حمایتش کنه یا نه...
نمیدونست وقتی بزرگ بشه چه خصوصیات اخلاقی پیدا میکنه...نمیدونست میتونه مثل حالا دست روی موهاش بکشه...و باعث خنده های قشنگش بشه؟
نمیدونست که وقتی بزرگ بشه هنوز هم اینجوری از دیدنش خوشحال میشه؟
سمتش میدوعه و خودش رو داخل آغوشش رها میکنه؟
یه روزی همه ی کار هایی که میکنه و باعث آرامشش میشدن رو تموم میکنه...
شاید ازش متنفر بشه...
شاید هم نه...
دستی به شقیقه های دردناکش کشید...بعد از یه نیمه روز خسته کننده و چند جلسه از هفت صبح...و قرار ناهار با رییس جمهور...
دیگه کششی برای کار بیشتر نداشت...پس بقیه ی کار هاش رو به فردا موکول کرد
تا به خونه بره...خونه ای که مرکز آرامشش نبود اما موجود کوچیکی اونجا بود که بغل کردنش باعث میشد احساس شادی داخل رگ های خشکیده اش جریان پیدا کنه...
راه خسته اش میکرد و البته که سر زدن به دفتر سجونگ هم بیشتر وقتش رو میگرفت
اما حالا که از کاخ آبی به سمت خونه میرفت راه کوتاه تر شده بود...
با باز شدن در پیاده شد...سری برای خدمتکار ها که جلوی در ورودی ایستاده بودند تکون داد

__خانوم یواه برای پرو لباس رفتن مزون...و جیا شی پیش معلم نقاشیشون هستند قربان...

__معلمش کی میره؟

__نیم ساعت دیگه...

__خیلی خب حمام رو برام اماده کن...

__چشم...

کتش رو در آورد و به دست یکی دیگه از خدمتکار ها داد و سمت اتاق کارش رفت...
یه نخ سیگار بین لب هاش گذاشت و روشن کرد...سمت میزش رفت...
نگاهش به اون تاریخ که علامت زده بود افتاد...14 آگوست...
روزی که جیمین قرار بود به آمریکا بره تا 15 آگوست به اجراش برسه...
انگشتش رو روی اون عدد کشید و چند بار اسمش رو زیر لب تکرار کرد...
پک عمیقی به سیگارش زد و وسط ابرو هاش رو کمی ماساژ داد...
احساس میکرد...حداقل پنج ساعت در روز به دیدن و لمس کردنش احتیاج داره...
هر روز...پنج ساعت...حتی اگه کاری نکنه...حتی اگه فقط بین اتاق ها و پله های اون ویلا بچرخه...
بی صدا...مثل یه روح...
یا باد صدای زمزمه های آواز خوندش رو از پشت پنجره های بلند به گوشش برسونه...
و تماشاش کنه که چجوری زیر نور آفتاب این طرف و اون طرف میره...
تماشا کنه که چجوری موهای طلاییش با اشعه های همرنگ خورشید پیوند میخوره...
از یه جنس بودند...مطمئن بود...
نگاهش از درختای سبز داخل حیاط گرفته شد و روی کشوی میزش نشست...
قدم برداشت و روی صندلی بزرگش نشست...
و با کلید قفلش رو باز کرد...گوشی رو بیرون کشید و روشنش کرد...
نگاهی به آخرین پیامی که براش فرستاده بود انداخت...

سه روز پیش...
فردا باید به شهر سجونگ میرفت...پس میتونست بعد از اتمام کارش ببینتش...
داخل عمارت...بیرون سئول...
شاید میتونست شب کنارش بخوابه...نگاهش به اون خط چشمک زن بود...
انگشتاش رو حرکت داد و جمله ای تایپ کرد و با کمی مکث فرستاد...
با صدای در گوشی رو خاموش کرد و داخل کشو انداخت

__بیا تو...

__قربان حمام اماده اس...

سری تکون داد و بلند شد...با قلبی که ضربان های آرومش...تند شده بودند...
از پله ها بالا رفت...
فقط بخاطر یه پیام؟
سریع دوش گرفت و با خشک کردن موهاش و پوشیدن لباس هاش سمت اتاق دختر کوچولوش رفت...
خدمتکار داشت عصرونه اش رو بهش میداد جلو رفت

__تو میتونی بری خودم بهش میدم...

شنیدن صداش کافی بود تا دخترکش از روی صندلی پایین بپره و بدوه سمتش...محکم بغلش کرد و همونطور که ظرف غذاش رو برمیداشت سمت کاناپه ی گوشه ی اتاق رفت و نشست...دستی به چتری های بامزه اش کشید

__پرنسس من امرزو چه کارایی کرده؟

و همین سوال باعث شد که دخترکش از تک به تک اتفاقات کوچیک روزمره اش براش تعریف کنه...
و چیزی رو از قلم نندازه...
همونطور که به حرف هاش و لحن بامزه اش گوش میداد قاشق ها رو پر میکرد و سمت لبای کوچیکش میبرد...
و همین کار باعث جرقه زدن صحنه هایی داخل ذهنش میشد...
وقتی با چنگال غذا داخل دهن اون مو طلایی میزاشت...و اخم بین ابرو هاش که غلیظ تر میشد...
اما باید به خودش میومد...کاسه رو کنار گذاشت و لپ نرم جیا رو بوسید
به غر غر های بچگانه اش گوش سپرد که دلش میخواسته لباس زرد رنگش رو بپوشه اما مادرش نزاشته...و لباس آبیش رو بهش پوشونده...و عروسکی که گم کرده و برای پیدا شدنش قاصدکی فوت کرده تا عروسکش رو پیدا کنه...
نگاهش میکرد...چشمای درشت مشکیش رو...صورت گرد و سفیدش...
معصومیت خالصش...بدون هیچ خط و خشی...
و باخودش فکر میکرد...

تنها امید زندگیش همین بچه است...
تنها کسی که براش باقی میموند...
تنها کسی که قضاوتش نمیکرد...
تنها کسی که براش مهم بود...؟
تنها کسی که دوستش داشت؟
دو جمله ی آخرش حالت سوالی گرفته بودند...بدون اینکه بخواد...
بدون اینکه خودش اون علامت سوال رو آخرش بزاره...
تنها کسی که دوستش داشت...بجز این بچه که از گوشت و خونش بود چه کسی رو میتونست دوست داشته باشه؟
یه پسر؟
یه پسر بیست و یک ساله...
نفس عمیقی کشید و لبخندی بهش زد که نقاشیش رو بهش نشون میداد...
کاغذ رو ازش گرفت

__این قشنگ ترین نقاشیه که تا حالا دیدم...خودت تنهایی کشیدی؟

با سر تکون دادنش دست کوچیکش رو بوسید و خواست چیزی بگه که با صدایی سر بلند کرد...
یواه داخل چهارچوب در ایستاده بود...و با لبخند نگاهشون میکرد...

__اومدی...

__عزیزم نمیدونستم امروز زود میای...همه چی مرتبه؟

نگاهی به جیا کرد که سمت یواه رفت و دستاش رو برای آغوش مادرش باز کرد و یواه خم شد و بلندش کرد

__فقط یکم خسته بودم...ترجیح دادم بیام خونه...کجا بودی؟

__رفته بودم برای پرو لباسی که سفارش دوختشو داده بودم...

__که اینطور...لباسی که دیروز برات فرستادمو گرفتی؟

__اره...خیلی قشنگ بود...ازت ممنونم...

صحنه ی رو به روش...عکس یه خانواده بود....یه مادر و بچه...خودش به عنوان پدری که تماشا میکرد...
پا روی پا انداخت...و تکیه داد

__تو هر روز با این بچه سر لباس هاش بحث میکنی؟

با صدای خنده ی ارومش ابرویی بالا داد...

__که لباس...آره؟خانوم کوچولو چغلی مامانش رو کرده؟؟

__نه مامی...ولی خب گفتم که لباسای زردمو دوست دارم...

لبخندی به لحن بچگانه و بانمک جیا زد و بلند شد

__با هم کنار بیایین...مادر و دختر نیفتین به جون هم...

¬¬__ما یه تیمیم مگه نه پرنسس مامان...

__اره...من و مامی و ددی...

با جیغ جیا آروم خندید و به یواه اشاره کرد بچه رو به پرستارش بده...و دنبالش بره...
دستاش رو داخل جیب شلوارش فرو کرد و همونطور که از پله ها پایین میرفت پرسید

__کارای خیریه چطور پیش میره...

__خوبه...آخر هفته یه مهمونی داریم...

__مهمونی؟

__چنتا خیریه برای کمک به بچه های سرطانی جمع شدن...قراره به زیر مجموعه هامون اضافه کنیم...چند نفر سخنران داریم که میخوان برنامه هایی که در آینده دارن رو توضیح بدن...

__میدونی که باید چجوری رفتار کنی... باید نشون بدی که این تصمیمات رو فقط با مشورت با من نگرفتی...به هر حال بهتره راجع به تصمیماتی که گرفتی با هم حرف بزنیم

__عزیزم معلومه که میدونم...چی تورو نگران کرده؟

__اوه واقعا؟پس چرا خواستی اون ساختمون قدیمی تبدیل به پرورشگاه بشه؟

__من خیلی مشاوره گرفتم برای این تصمیم...این برای وجهمون خوبه با توجه به موقعیت اون ساختمون و کمبود پرورشگاه...میتونیم هزینه های خیره رو هم اختصاص بدیم به اون پرورشگاه...

__در مورد اون ساختمون و زمینش تحقیق کردی؟؟ یا فقط به فکر این بودی به عنوان همسر نخست وزیر یه پروژه راه بندازی...یواه چرا فکر کردی اون ساختمون چند ساله که متروکه شده؟چون پی زمینش دیگه مناسب ساختمون سازی نیست
دیوارا پوسیده نمیشه ترمیم کرد...و نمیشه تخریب کرد و گودبرداری انجام داد...
و تو میخوای همچین ساختمونی رو تبدیل به پرورشگاه کنی بدون اینکه فکر کنی با یه زمین لرزه ی کوچیک هر چی بچه اونجاست ممکنه بمیره...از طرفی اون زمین نزدیک حریم رودخونه اس...خطر سیلاب داره...

با اخم نگاهش میکرد که سرش رو پایین انداخته بود...و با تموم شدن حرفش صدای آرومش بلند شد

__قرار بود روش کار کنیم... تو مخالف باشی من کاری انجام نمیدم...

سرش رو بالا گرفت و به مردی که رو بهروش ایستاده بود نگاه کرد
به مردی که هیچ شباهتی به یه همسر نداشت...ازدواجی که از همون روز اول بهش گفته بود اجباریه...پوزخندی داخل ذهنش شکل گرفت...کدوم مردی خیلی راحت به چشمای زنی که قراره همسرش بشه نگاه میکنه و میگه ...این ازدواج کاملا اجباری و قراردادیه...و قرار نیست که احساسی در کار باشه...
شاید فکر میکرد بتونه کاری کنه که نخست وزیر بهش علاقه مند بشه...درسته این فکر رو اون روز های اول داخل ذهنش داشت اما هر چقدر که میگذشت...
هر چقدر که بیشتر کنارش زندگی میکرد...متوجه میشد عاشق کردن این مرد غیر ممکنه...
از هر دری که وارد میشد...محبت...از خودگذشتگی...ظرافت زنانگی...و حتی بی محلی...
شکست میخورد...
امیدش از عاشق کردن...به یه وابستگی رسید...
که بتونه حداقل مردش رو وابسته کنه...حتی با بچه اش...
اما...شک داشت‌‌‌....
احساسات جونگکوک برای جیا هیچ گره ای به اون نخورده بود...
انگار که جیا از یه زن غریبه که تا به حال نگاهش هم بهش نیفتاده بود متولد شده‌‌‌...نه اون...
دنیای جیا برای جونگکوک کاملا متفاوت بود و یواه در این دنیا نقشی نداشت...
بجز اینکه مادر بیولوژیک اون بچه بود...
و این درد داشت...این شکست های پی در پی برای پایبند کردن نخست وزیر درد داشت...تلاش هایی که میکرد تا به چشمش بیاد...گاهی حتی برعکس جواب میداد...
تا اینکه تسلیم شد...رها کرد...
حسی که داخل قلبش نسبت به این مرد داشت ستایش بود.‌‌..
یواه جونگکوک رو ستایش میکرد...تحسین میکرد...
تمام اقتدار و ابهتش رو...
تمام جدیت و جذابیتش رو...
اما سهمش از این مرد...هیچ چیز نبود...
شاید گاهی دیدنش...تماشا کردنش که با دخترکشون بازی میکنه...
فقط در اون لحظات بود که میتونست لبخندش رو ببینه...
و این برای یه زن عاشق، دردناک و کشنده است...
اما چه کاری از دستش برمیومد...هیچی...
میدونست که با کسایی رابطه داره...اما نمیتونست بگه کی هستن...
گرچه شک بزرگی به جونش چنگ انداخته بود و حتی به خودش اجازه ی بازگو کردنش رو داخل ذهنش هم نمیداد...

به قیافه ی غم گرفته اش نگاه کرد...شاید کمی زیاده روی کرده بود...به هر حال یواه بدون اجازه ی اون کاری نمیکرد...آهی کشید دستش رو روی کمرش گذاشت و  به سمت اتاق کارش راهنماییش کرد...
از داخل قفسه ها  پرونده ی مورد نظرش رو بیرون کشید و سمتش رفت...

__این یه ساختمونه که قبلا مسکونی بوده...پنج طبقه اس اما بزرگه...تو یه منطقه ی خوب...به نظرم برای برنامه هایی که برای پرورشگاه داری این مناسب تره...

نگاهی به عکس هایی که از اون ساختمون گرفته شده بود انداخت و سری تکون داد

__باشه...

__یواه...مجبور نیستی بخاطر موقعیتت همه ی اینکارارو بکنی...

__من مشکلی با انجام دادنشون ندارم جونگکوک...

__فقط بهشون عادت نکن...میدونی که همه ی اینا موقتی ان‌‌‌...اینجوری برای خودت بهتره...

__بداخلاق نباش...بچه که نیستم...

__اره بچه نیستی...همین بیشتر نگرانم میکنه...

نگاهش کرد که بی توجه پشت میزش نشست و چنتا پاکت از کشو بیرون کشید...این یعنی حرفی باقی نمونده...و نمیخواد بیشتر از این مکالمه ای باهاش داشته باشه...لبخند کجی زد و از اتاق خارج شد...

BLONDEWhere stories live. Discover now