Part 11

356 66 8
                                    





سیاهی محض بود و میچرخید...
انگار سوار یه چرخ و فلکی شده بود که با سرعت نور حرکت میکرد...
حس خوبی بود...حس معلق بودن...
همه چیز کش میومد...صداهای محوی که میشنید...نور ضعیفی که در انتهای اون سیاهی میدید...
همه چیز...
انگار به سمت اون نور میرفت و چیزی وادارش میکرد چشماشو باز کنه...
مغز سستش که تازه داشت هوشیاریش رو به دست میاورد...به این فکر میکرد که این نور، زندگی بعد از مرگه یا پوچی محض...
اما اگر مرده...چرا درد رو حس میکنه...مگه جسمش رو پشت سر نگذاشته...
پس این درد گلو چیه...
اون صدا داشت واضح تر میشد...

__جیمیناه...جیمیناه صدامو میشنوی...

صدای یه غریبه بود...کسی که نمیشناخت...
مجبور بود که پلکای سنگینش رو از هم باز کنه...

هرچند که با افتادن نور شدیدی داخل چشماش دوباره پلکاشو بست اما به زور باز شدند...کسی رو میدید که دستش چراغ قوه ای بود و اون  رو سمت چشماش میگرفت و بلاخره رهاش کرد...چیزی روی صورتش بود که اذیتش میکرد دستش رو بالا برد و روی اون ماسک گذاشت...تازه متوجه ماسک اکسیژن روی صورتش شده بود...اون خنکی که دوستش داشت بخاطر اکسیژن بود...

__جیمیناه این چنتاس؟؟میتونی بهم بگی؟

همون غریبه ماسک رو از روی دهنش برداشت تا جوابش رو بشنوه ...دهنش انقدر خشک بود که فقط لب هاش رو از هم فاصله داد و عدد سه رو زمزمه کرد...و دوباره اون ماسک روی صورتش قرار گرفت...
حالا میتونست تحلیل کنه...میتونست متوجه بشه کجاست و به یاد آورد که چه اتفاقی رو پشت سر گذاشته...
سر برگردوند و نگاهش داخل یه دریاچه ی سیاه گم شد...
بهش خیره بود...از همونجا...گوشه اتاق...ایستاده بود...با همون پوز همیشگیش...که دست هاش رو داخل جیباش فرو میبرد و با سری کج شده نگاهش میکرد...
ازش ناراحت بود؟
بود...
اما نه بخاطر خشونت بی حد و مرزش...

ازش ناراحت بود...چون نتونسته تمومش کنه...
همین کارو هم نتونسته بود برای آرامش روحش انجام بده و حالا با اون اخم غلیظ بین ابرو هاش بهش زل زده...

__هوشیاره ...ضربان قلب و فشار خون هم نرماله...بهتره تا بیست و چهار ساعت از کپسول اکسیژن استفاده کنه...بهش آرامبخش تزریق کردم...بهتره استراحت کنه...

__خیلی خب میتونی بری...

__با اجازه قربان...

با رفتن پزشک...نگاه ازش گرفت...حس میکرد که به سمتش میاد...عطرش داخل بینیش پیچید...و گرماش رو حس کرد...دست بالا آورد و ماسک رو برداشت...

__حتی...این...اینکارم...نتونستی....بکنی...

__نخواستم که بکنم...مجبورم کردی...گفتم دست روی نقطه ضعف های من نذار...

__از قصد...گفتم...خودم جرات تموم کردنش...رو نداشتم...خواستم تو تمومش کنی...اما تو انقدر بی رحمی که...بزاری زنده بمونم تا...بیشتر ..عذابم بدی...

به اون مردمک های لرزون چشم دوخت ...انگشت کوچیکشو روی نقطه ضعفش فشار داده بود...بدون قصدی...بدون اینکه بخواد به اون آسیب بزنه...برای صدمه زدن به خودش...
برای اینکه تحریکش کنه تا...این چجور سو استفاده ای بود؟
باید متاسف میشد برای این حجم از نا امیدی و میل به مرگ؟
یا میخندید به این اقدام به خودکشی پیچیده و بچگانه؟
اما یه چیز رو خوب میدونست اون هم اینکه نمیذاشت تموم بشه...حتی اگه دوباره چیزی میگفت یا رفتاری میکرد...
انگشتش هم بهش نمیخورد...
چون اگه نباشه...
خیلی چیز ها از بین میرن...چیز هایی که تازه داشت تجربه میکرد...


__تموم نمیشه...تو از دست من راحت نمیشی...پس تموم کن این بحث رو...

نگاه که ازش گرفت و سرش رو برگردوند دید که چجوری صورتش از درد گردنش جمع شد...اون آتل گردن اذیتش میکرد...
اما چیزی که نخست وزیر رو اذیت میکرد...نگاه غیر قابل ترجمه ای بود که داخل اون چشمای کشیده جا خوش کرده...

__یه چیزی هست که نمیگی...



__چی؟

__غیر از تمام این چیزایی که بهشون اعتراض داری و فریادشون میزنی...یه چیزی هست که نمیگیش...و درمورد منه...

به چشمای زیباش اشاره کرد

__اون دوتا مردمک سیاه کوچیک لو میدنت...

__چیزی جز نفرت میتونی داخلشون ببینی؟

__به دیدن نفرت عادت دارم...اما این نفرت نیست...

__دلتو خوش کن...

__به چی؟به چیزی که نمیفهممش؟

__هر چیزی که هست...خوب آرومت میکنه...نه؟


با اشاره ی مستقیم و بی پرده اش به اون حس گر گرفت...هرچند که هیچ چیز از چهره ی یخ زده اش مشخص نبود...
اما این مو طلایی رنجیده...چه میدونست از هیاهویی که داخل وجود نخست وزیر بپا کرده...

__اون چیه...

__تو بگو...قبلا نمیذاشتی شب بمونم...و تا کارت تموم میشد باید میرفتم...اما اون شب چه اتفاقی افتاد؟وقتی...گفتم بذار...به روش من بگذره...چجوری کنارم خوابت برد و حتی...پلکت نلرزید...مثل یه بچه خوابیدی ...تا خود صبح و بعدش چیشد؟...ترسیدی؟؟؟

لرزش اون سیاه چاله هارو دیده بود...ولی بهش عادت نداشت...بهش عادت نمیکرد...
عجیب بود که وجود قدرتمندی مثل اون بلرزه...مگه اصلا امکان داشت...
ناراحت بود؟؟
اره...
از دستش ناراحت بود...
که هنوز از بالای اون چاه بهش خیره اس...نزدیک تر شده اما دستی برای کمک به سمتش دراز نمیکنه...


__حالا همیشه میخوای...شبا پیشت بمونم...

میتونست فشاری رو که تحمل میکرد ببینه...
فکی که از فشار دندون هاش منقبض شده بود...مردمک هایی که داخل تاریکی خودشون غرق بودند...و اخمی که پرنگ تر میشد و غلیظ تر...

__نمیدونم...

قصد نداشت ناراحتش کنه در حالی که خودش داشت از ناراحتی نفس کم میاورد...
قصد نداشت آسیب بزنه...در حالی که خودش آسیب دیده بود...
قصد نداشت مسخره کنه...درحالی که وضعیت خوش رو تمسخر آمیز میدید...
فقط پرسید و آتیش زد تمام دیوار بلند و محکم دور اون مرد رو...

__نمیتونی انکارش..کنی...که وجود من...بهت آرامش میده...اما چرا؟؟

نفس عمیقی کشید و به زبون آورد کلمه ای رو که بخاطرش تهدید شده بود...منع شده بود...
__چرا جونگکوک؟


__نمیدونممم...لعنت بهت...نمیدونم...

دور شد...کلافه بود دست میکشید بین اون تار های سیاه و با خشم پسشون میزد...عصبی قدم میزد و وجود در حال انفجارش رو سرکوب گرانه آروم نگه داشته بود...اما به چه بهایی...
به بهای خفه شدن یا...خفه کردن کسی که تمام راه های فرار رو به روش بسته بود و ازش جواب میخواست و بی جواب ترین چرای زندگیش رو ازش پرسیده بود...
شاید هم جواب نمیگرفت...هیچوقت...
نگاه خیسش رو سمت سرمی که حالا تموم شده چرخوند...دست برد تا اون آنژیوکت رو از دستش دربیاره اما با حلقه شدن انگشتای بلند و گرمی دور مچش از حرکت ایستاد...
دستایی که با دقت اون چسب رو کند و پد آغشته به الکل رو روی اون سوزن گذاشت و بیرون کشیدتش و بجاش چسب زد... و جملاتی از بین اون لب ها بیرون اومد که شاید شبیه خواب و خیال بودند...

__نمیدونم چه خبره...نمیدونم داری باهام چیکار میکنی...منم ترس هایی دارم...

با ریختن دو قطره اشک از چشم های کشیدش...تصویر مرد رو به روش واضح شد...مردی که با اخم کلماتی رو به زبون میاورد که اولین ها بودند...

اولین هایی که تازه ترین حس زندگی و شگفتی داخلشون نهفته بود...
اولین های خفه شده در اعماق وجود سیاه نخست وزیر...
اعتراف به داشتن ترس هایی که اون ازشون بی خبر بود...
داشتن رگه های از مردی که پشت سیاهی های ایستاده ...
میخواست اون مرد رو ببینه...

__از چی میترسی؟؟

__از مهم شدن چیز هایی که قبلا اهمیتی نداشتن...از اهمیت دادن به رنگ آسمون و صاف یا ابری بودنش...از مهم شدن بوی عطری که استفاده میکنم...از اهمیت دادن به متن آهنگی که گوش میدم...از رنگی شدن دنیای سیاه و سفیدی که توش زندگی میکنم...

نفسی گرفت تا کلمات اسیر شده داخل ذهنش رو به سختی از بند غرورش آزاد کنه...مثل جون کندن بود براش...تک به تک کلمه هایی که به زبون می آورد...بند بند وجودش رو پاره میکرد...
انگار که حرف های قبر شده داخل قلبت رو با خون بالا بیاری...

__از مهم شدن تک به تک نفس های یه نفر...

با بیچارگی نگاه ازش گرفت...وقتی کنترل اشک هاش از دست رفته بود...
سیل شد...و تمام زندگی دو ساله اش با نخست وزیر رو بیرون ریخت...بدون صدا...
بدون فریادی...
با درد...وقتی دست کوچیکش روی قلب شکسته اش مشت شد...

__میدونی؟

هق هق بی صداش اگر اجازه میداد...اگر این همه درد کمی مهلت میداد...

__میدونی چقدر ترسناکه که...که تکیه گاهت...همون کسی باشه که بهت آسیب میزنه؟؟

دستاش رو عاجزانه روی صورتش گذاشت تا این شکستن بی پایان رو پشت اون دست ها پنهان کنه...اما نگاه نخست وزیر به اشک هایی بود که از پشت اون دست های کوچیک سر میخوردند و به اون چونه ی ظریف میرسیدند...

__نمیدونی چقدر بده که...تنها کسی که داری...همونی باشه که ازش...با تموم...وجودت میترسی...

همه چیز این اتاق براش عذاب آور بود...پسری که روی تخت نشسته بود و هق هق آرومش یه خط تیز روی روانش مینداخت...کلمه هایی که گل زیباش مثل خار های کوچیک تیز به سمتش پرتاب میکرد...
کپسول اکسیژن کنار تخت که نشون دهنده ی آسیبی بود که زده...
سرم تموم شده ی آویزون...آتل زشتی که گردن بلند و زیباش رو پوشونده بود...
و نفس های یکی در میون ارکیده ی کوچیک غم زده اش...
تکیه گاه خطاب شده بود...وقتی از خودش میپرسید...که چرا باید تکیه گاه این پسر باشه...
به یاد می آورد که اولین و آخرین آدم پر رنگ داخل زندگیشه...
به یاد می آورد که تنها کسیه که سر خط این دنیا ایستاده...
به یاد می آورد...که اولین ها رو ازش گرفته...
به یاد می آورد که حک شده رد دستش روی تن این خورشید رو به افول...
پس چرا بپرسه که منظورش از تکیه گاه چیه...
وقتی واضح تر از این کلمات وجود نداره...
وقتی میدونست هیچ دوست صمیمی و هیچ آدم مهمی وجود نداره که بخواد ذهن مو طلاییش رو به خودش مشغول کنه...بجز خودش...
نگاهش میکرد...به تصویر شکسته ای که خودش خلق کرده بود...
با پایین رفتنش از تخت...بی اختیار لب باز کرد و ترس بی منطقی که در یه لحظه تو  وجودش شکوفه زد...باعث شدقدمی به سمتش برداره...

__نرو...

میدید که سرش گیج میره و به راه رفتن اصرار داره...به ترک کردن...

چرا خسته نمیشد از این ترک کردن های ناموفق...
چرا یه لحظه نمی ایستاد...مگه تکیه گاه خطابش نکرده بود...
اولین و آخرین نفر...
تنها کس...
با از دست دادن تعادلش سریع دست دور کمرش انداخت و بغلش کرد...

__اذیت نکن...

__س...سرم...

روی دستاش بلندش کرد و روی تخت خوابوندتش...نفس کم آورده بود...ماسک اکسیژن رو روی صورتش سفیدش گذاشت و کنار زد اون اشعه های طلایی رو...

__باید بخوابی...

انگار که تردید داشت...نگاهی که با اخم بین جای خالی کنارش و چشمای بسته و پلکای صورتیش میچرخید...
تردیدی که دووم نیاورد و شکست...
وقتی که رو ی تخت نشست و کنارش دراز کشید و  تماشا کرد...

مو های نرمی که بوی شامپو میدادند...صورت رنگ پریده و سایه ی صورتی که روی نوک بینیش و پشت پلکاش نشسته بود...
نقطه ضعفی که در مقابلش نقطه ضعفی وجود نداشت...
دریچه ای که با هیچ چیز بسته نمیشد...
نوری که داشت تو عمق سیاهی متولد میشد...
اشتباهی که بیش از حد عزیز بود...اشتباهی که اگر به دو سال پیش برمیگشت باز انتخابش میکرد...
اشتباهی که بار ها مرورش کرده بود...اما تکراری نمیشد...



تکیه گاه




ووت یادتون نره لاولیا♥️







BLONDEWhere stories live. Discover now