Part 21

37 22 5
                                    


های خوشگلا ،بلوند لایق اینه که بیشتر دیده بشه پس ووت و نظر یادتون نره♡




نگاهی به اون در انداخت...نمیتونست امشب نگاهش رو از اون چشم ها بگیره...همون چشم ها که از اول براش ترسناک اما عجیب بودن...



همونطور که پلیورشو در میاورد سمت اتاق لباس رفت...یه ست ساتن مشکی انتخاب کرد...


حتی حس ابریشم این لباس هم امشب خیلی متفاوت بود...مثل یه خواب...



با پوشیدن لباس..‌داخل سرویس صورتشو شست و با شونه کردن موهاش بیرون رفت...


میتونست برای یه شب روتین پوستیشو فراموش کنه...


دلش نمیخواست اون مرد رو بیشتر از این منتظر بزاره...



امشب حس هیچ چیزی رو نمیداد...


نه شهوت...نه عشق...نه ترس..‌


خالی بود...مغز و قلبش همزمان خالی بودن...نه استرسی داشت...نه ترسی...نه کششی حس میکرد نه عشقی...هیچ...



آرامش عجیبی که انگار بعد از یه نابودی بزرگ به رگ های سردش تزریق میشد...


وقتی همه چیز از دست رفته و غمی برای از دست رفته ها حس نمیکنه...


یه حس خالی و سبک...


مثل چشمای سیاهی که بهش خیره هستند...


امشب خیلی راحت میتونست بمیره...و ترس و پشیمونی رو حس نکنه...


شاید تو دستای نخست وزیر...و فردا تبدیل بشه به یه تیتر هیجان انگیز ناراحت کننده...



اگه الان اون دختر رو دوباره از بین میبرد بازم وحشت میکرد؟؟


بازم حالش بهم میخورد و از ترس بدنش خشک میشد؟


شاید دیگه به پوچی رسیده بود...


مطمئنا که عاشق نمیشد...عاشق همچین مردی با این موقعیت اجتماعی...


و گذشته ای که بیشتر شبیه یه داستان ترسناک بود تا واقعیت...



جلو رفت و روی تخت کنارش نشست...


نگاه های خیره اش عجیب بود...دقیقا بعد از پنج دقیقه که بهش زل زده بود اومد و کنارش نشست...


بدون حرفی...خیلی آروم...



__چیزی نمیخوای بگی؟؟



همونطور که با پوست کنار ناخنش ور میرفت جواب داد


You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 19 hours ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

BLONDEWhere stories live. Discover now