Part 10

202 41 14
                                    




به قطره های خون خیره بود...
که مثل جوهر داخل آب میفتاد و پخش میشد...
سرخی شفاف و واضحی که تو یه لحظه محو میشد...
دردی حس نمیکرد...چرا...درد داشت...
اما منشاء اون درد دستش نبود...داخل سینه اش بود...
میخواست دست بکشه...
میخواست از همه چیز دست بکشه؟ شهرت و ثروتش...
کاری که عاشقش بود...
به خاطر یه نفر؟؟که میخواست باهاش قرار بزاره...
انقدر می ارزید؟؟
انقدر براش مهم بود؟؟
شاید باید حرف هایی که بهش زده بود رو در اثر خشمش در نظر میگرفت...
حرصی که داشت...
هرچند که نمیتونست دست بکشه...سیاست های کمپانی و دنیای زیر زمینی کیپاپ و خودش کسی که میشد گفت راس همه ی این قوانینه...نگهش میداشت...
و همه ی آدم های زیر دستش...دوباره برمیگردوندنش به همین باتلاق...
که رهایی ازش ممکن نبود...
و تنها راه آزادی ازش...
مرگ بود...

__قربان...



نگاهی به بادیگاردش انداخت...حتی متوجه ی قدم هاش نشده بود...
اون پسر تمام حواسش رو مختل میکرد...

__حرف بزن...

__جیمین شی...میخوان برن...

کاش میتونست چیز دیگه ای ازش بشنوه...همیشه میخواست بره...
همیشه فقط فرار رو ترجیح میداد...
براش سوال بود...واقعا چیزی بجز تاریکی پشت سرش حس نمیکرد؟؟


اگه اینطور بود...اون هم تلاشی برای کم کردن این سیاهی نمیکرد...
بلند شد...حوله ای برداشت و خودش رو خشک کرد...
اهمیتی براش نداشت که پسرکش رو معطل کنه...
جعبه ی کمک های اولیه رو باز کرد...همونطور که به تصویرش داخل آینه خیره بود...باند رو دور دستش میپیچید.‌‌..
اون هم شکسته بود...
مسئولیت این نابودی رو کی به عهده میگرفت؟
برای کی مهم بود...؟
هیچکس...
زندگی همینطوری پیش میرفت...
روندش همین بود...یاد گرفته بود اعتراضی نکنه و غر نزنه...
همونطور که دکمه های پیرهنش رو میبست با رها کردن دکمه های بالایی...سمت آسانسور راه افتاد...
سیگاری بین لب هاش گذاشت و موهای خیسش رو عقب زد...
وقتی گل زیباش اینجوری خار هاش رو براش تیز کرده باید چطور باهاش رفتار میکرد...



*************



بهم ریختگی و آشفتگی حرف ها و رفتارش خودش رو هم آزار میداد...
حرصی که داشت خفه اش میکرد دست از سرش برنمیداشت...
میتونست جلوش بایسته و اونقدر فریاد بکشه که تار های صوتیش ملتهب بشن...
بدترین فکری که  قسمتی  از مغزش میخواست بهش تحمیل کنه این بود که بیش از حد واکنش نشون داده...
ولی وقتی یه آدم جلوی چشماش کشته شده بود و برای اولین بار همچین صحنه ای رو میدید چطور میتونست آروم باشه و خونسردانه رفتار کنه...
هیچ چیز این موقعیت درست نبود...
به عنوان یه انسان نمیتونست قبول کنه که زندانی باشه...حق خلاص شدن و  ترک مکانی که آزارش میده رو نداشته باشه...
و درنهایت تمام فکری که داشت این بود که میخواد برای یک بار هم که شده دیوونه بازی در بیاره...
ولی اون فقط میخواست بره...
و این چیزی نبود که بشه اسمش رو گذاشت دیوونه بازی...
نمیدونست چند دقیقه اس که منتظرش ایستاده تا بیاد و اجازه ی رفتن بهش بده...
میخواست بدون اینکه دوباره ببینتش راهش رو بکشه و بره اما از پس این همه بادیگارد بر نمیومد...
میدونست که داره از قصد معطلش میکنه... و همین باعث میشد عصبانی تر بشه...
کلافه دور خودش میچرخید و قدم میزد...وسایلش رو جع کرده بود و فقط میخواست بره...حتی شده تاکسی میگرفت...این کار رو میکرد و میرفت...

BLONDEWhere stories live. Discover now