__من؟
حرفش رو نخورد...موضوع بحث رو عوض نکرد...بجاش زل زد به اون اقیانوس سیاه داخل مردمک هاش و ادامه داد
__شما...این رابطه...
میدونست موجی از اضطراب رو روونه ی زندگی این پسر کرده قبول میکرد اما اعتراف نمیکرد...اعتراف نمیکرد به تحمیل خواسته هاش و به تحمیل خودش...
تو این زندگی روحش ناکام مونده بود...تو رسیدن به چیز هایی که باعث آرامشش میشدند...
قبل از دیدن این پسر درمونده چنگ مینداخت به هر وسیله ای...به هر کاری...به هر انسانی تا آروم کنه این روح وحشی و سرکشی رو که عذاب میکشید...
فایده ای نداشت...
تا وقتی که تماشا کرد...تا وقتی که برق طلایی موهاش توجهش رو جلب کرد...
نگاهش کرد و نگاهش کرد و ...
آروم گرفت...
باید دست مینداخت و لمسش میکرد...دست انداخت...لمسش کرد...داخل آغوشش...بوسید...اون لب هایی که دل میبرد از هر تماشاگری...
لطیف بود...جاری بود مثل یه نسیم اواسط ماه می...همون آرامش نابی که روحش بهش احتیاج داشت...
یه طرفه تصمیم گرفت...انتخاب کرد و غارت کرد تمام نوری که اطرافش رو احاطه کرده بود...
دست کوچیکش رو گرفت و قدم به عقب برداشت همونطور که خیره ی اون چشم های کشیده بود...عقب رفت و عقب رفت..
تا اینکه وسط باتلاق بود...با اون پسری که انتخابش کرده بود...
تا کجا پیش رفته بود که حالا وسط باتلاق زندگیش ایستاده بود و کور میکرد نور طلایی این روح پاک که کنارش ایستاده بود...و ناخواسته وارد این سیاهی شده بود...
اعتراف نمیکرد...قلب رنجیده اش از جواب قاطعانه ی معشوقه اش طلبکار شد و با تن سرد صداش تک خنده ای کرد
__مگه میخوام بکشمت که استرس داری وقتی پیشمی...
__نه...
هر دو خوب منظور همدیگرو متوجه میشدند و کلمات متظاهری که بین لب هاشون رد و بدل میشد...
__پس چی؟
__دست خودم نیست...هر وقت میخوام بیام پیش شما...استرس میگیرم...
آه...یه تیر کوچیک دردناک به قلب نخست وزیر...
__بعد از حدود دو سال طبیعی نیست...پیش رواشناس میری؟
__ماهی دو بار با تراپیستم صحبت میکنم اما فایده ای نداره...
__از این رابطه بهش چیزی گفتی...
__نه...خودتون گفتین که نب..
__خوبه...
قلبش هنوز میسوخت..پک عمیقی به سیگارش زد و لم داد
__یه روانشناس بهت معرفی میکنم...به اون میتونی بگی هر چیزی رو که اذیتت میکنه...من...و بودن با من...هر چی...
نگاهش کرد...نسیم موهای بهم ریخته ی مشکیش رو تکون میداد...حاضر بود براش یه گوش شنوا استخدام کنه اما ازش نگذره تا منشا این استرس تموم بشه؟
چرا ازش نمیگذشت...چرا رهاش نمیکرد...بحث اصلی رها نشدنش نبود...
YOU ARE READING
BLONDE
Romance𝑩𝑳𝑶𝑵𝑫𝑬💔 . . تایم آپ: جمعه ها . . #𝑴𝒊𝒏𝒊🍦 . خلاصه: وقتی توو دریای سیاه و کثیف کی پاپ غرق میشی برای رسیدن به ارزو های محاله همیشگیت...تن میدی به تمام آزار های جسمی و روحی...چون چیزی برای از دست دادن نداری... ولی کاش اون شب به اون مهمونی نمی...