چیزی که دیده بود واقعیت داشت؟
استیصالی که جای بی تفاوتی و خشم رو بین اون امواج خروشان سیاه میگرفت...
وقتی که صداش زده بود....
وقتی که تک به تک اون هجا های پیچیده ی اسمش رو به زبون آورد...
دید که چجوری دیوار های بلند رو به روش ...اون دیوار با ارتفاعی انقدر بلند که انتهاش بین مه گم شده بود...
فرو میریزه...
فقط ، باور نداشت...باور نداشت به چیزی که میدید...احتمال رویا بودنش خیلی بیشتر از واقعی بودنشه...
اون گارد شکستنی نبود...درسته؟
مظهر غرور و بی رحمی که با یه جفت چشم سیاه به تاریکی شب، جلوش قدم برمیداشت...
ازش دور میشد...
شکستنی نبود...نباید ازش میترسید؟
این ترس ساخته ی ذهن خودش بود؟
مقصر این استرس بی انتها و ترس های گوله شده داخل قلبش خودش بود؟
چرا با منطق جور در نمیومد؟
براش گفت که اون همیشه همچین شخصیتی داشته...چیزی که الان هست خود واقعیشه...
اگر جیمین ازش میترسه...به خاطر افکار ساخته شده به دست ذهنشه...احساس میکرد داخل یه هزارتو افتاده که راه خروجی نداره و دویدن داخلش کار بی فایده و پوچیه...
هزار تویی که معنی و حقیقت ذاتیه این زندگیه...
و یه جمله رو در پس زمینه ی ذهنش براش پر رنگ تر میکنه...
با اون همه چیز هست و بدون اون هیچ چیز نیست...
و اون مرد خود پوچی بود...
هیچی ، که از درد شکل گرفت...
گاهی درد انقدر زیاد میشه که آخرش به بی حسی ختم میشه...پس میشد که این پوچی از درد زیاد ساخته شده باشه...؟....میشد...کسی نمیدونست...کسی خبر نداشت...
شاید هم هیچوقت نمیفهمید...
نگاه گرفت از دری که قامت بلندش چند دقیقه ای میشد که در آستانه اش ناپدید شده بود...
کیفش رو برداشت و داخل رفت...
با دیدن اون بادیگارد و نگاه های خیره اش آهی کشید...مجبور بود ازش سوال بپرسه...چون نمیدونست کدوم اتاق رو براش آماده کردند...__میشه منو ببرین اتاقی که قراره بمونم؟
__البته...
با اشاره اش به سمت آسانسور راه افتاد...هوز درگیر اون نگاه بود...
نگاهی داخل آینه به خودش انداخت و با تکیه به دیوار شیشه ای آسانسور چشم بست...
اما صدا و جمله ای که شنید باعث شد پلک هاش از هم باز بشن و سر بچرخونه...
__رییس حق داره...
__ببخشید؟
با دیدن پوزخند روی لب های نازکش...و نگاهی که روی بدنش میچرخیدحس بدی داخل رگ هاش جریان پیدا کرد...
__حق داره که بخواد انقدر تند تند ببینتت...
جمله ی کثیفش کاملا واضح بود...و زیبایی که، بیشتر از این که براش نفع داشته باشه رو به نابودی میکشوندتش...
با باز شدن در آسانسور قدم تند کرد و خودش رو از اون فضای خفقان آور نجات داد...
اما اون مرد هنوز دنبالش میومد...

YOU ARE READING
BLONDE
Romance𝑩𝑳𝑶𝑵𝑫𝑬💔(فول شده💜) . . . #𝑴𝒊𝒏𝒊🍦 . خلاصه: وقتی تو دریای سیاه و کثیف کی پاپ غرق میشد برای رسیدن به ارزو های محاله همیشگیش...تن داد به تمام آزار های جسمی و روحی...چون چیزی برای از دست دادن نداشت... ولی کاش اون شب به اون مهمونی نمیرفت...و رو...