Part 18

478 75 15
                                    


یه تصویر عالی و فوق‌العاده بود...


یه نخست وزیر جوان و باهوش...آشنا با تمام قوانین بین المللی...سیاست با تمام منطق و رفتار هاش آمیخته بود...


جلوی دوربین های خبرنگار های شبکه های ملی مثل یه تصویر بی نقص می‌درخشید...


نگاه قاطع...صدای محکم و رسا...اعتماد به نفسی که با هر حرکت بدنش عجین شده بود...


مذاکرات به بهترین شکل انجام میشد تمامی عهد نامه ها و قرارداد های تجاری بین المللی امضا میشدند...


البته اینها مسائلی بود که جلوی دوربین مطرح میشد اما مهمانی هایی که گرفته میشد به شدت خصوصی بودند...


مهمان ها همه از افراد رده بالای سیاسی و سرمایه گذار ها بودند...


مهمانی هایی که انگار اصلا وجود نداشتن و برگزار نشدند...مثل یه رویای دروغین...



حتی نخست وزیر هم مجبور بود که در این مهمانی ها شرکت کنه...


مجبور بود که شغل خودش رو به نحو احسنت انجام بده...


مجبور بود در طول روز صد ها رول و نقش رو بازی کنه...


اما وقتی دیگه دوربینی نبود...چشم هایی نبود که بهش خیره بشن...


می‌تونست راحت تر نفس بکشه و بشه هر چیزی که بود...


اما تا قدم میگذاشت داخل اون عمارت...عطر گل زیر بینیش میزد‌...و هوس تماشای رشته های طلایی اون پسر بدنش رو به اشتیاق مینداخت و ضربان قلب سنگیش بیشتر میشد..‌


اما سراغش نرفت...حتی برای وعده های غذایی هم سر میز منتظر نموند...


اما گزارش هارو از خدمتکارش میگرفت...



اینکه حالش خوبه یا نه...غذا میخوره یا نه...و هر دفعه یه پاسخ ناامیدکننده میگرفت...


پسرک مو طلاییش درست غذا نمیخورد و حالش خوب نبود...دستور داده بود روزی دوبار یه آرامبخش قوی بهش بدن تا بیشتر بخوابه...



برای همین بود که زیاد از تخت بیرون نمیومد...انگار خودش هم تمایل داشت بیشتر در عالم خواب به سر ببره که اون قرص هارو با کمال میل قبول میکرد...


شاید گذر زمان و خواب بتونه روح زخم خوردش رو درمان کنه...



ساعت هشت بود و زمان تماس گرفتن با دختر کوچولوش و البته اجبارانه با همسر فوق‌العاده اش...


ته سیگارش رو داخل جا سیگاری کریستالی خاموش کرد گوشی شو برداشت سمت اتاق کارش رفت...


صحبت کردن با اون بچه بهش آرامش میداد...

BLONDEWhere stories live. Discover now