خوشش میومد...
خوشش میومد وقتی ازش تعریف میکرد...
تعریف های زیادی میشنید...درمورد ظاهرش...درمورد صداش...مهارتش...
براش عادی بود...دیگه ذوق نمیکرد...
اما وقتی این مرد ازش تعریف میکرد...خوشش میومد...
یه جاهایی اون پایینه پایین...چنتا پروانه ی کوچیک به پرواز در میومدند...و گیج خودشون رو به دیواره های قلبش میکوبیدند...
انقدر که بال هاشون میشکست و تکه تکه میشدند و زخمی میفتادند داخل چاه...
همون چاهی که این مرد از بالای اون بهش خیره شده...
آخه...
نتیجه ی هر حس ذوق مانندی که بهش میداد...میشد یه آسیب دیگه که میرفت تا بشینه کنار نابودی ها و آزار و اذیت های کلکسیون شدش...
حتی اگه از خشونت بدنش هم نمیترسید...
هر لحظه اضطراب خشونت کلامی که میتونست روانه اش کنه آزارش میداد...
تکیه گاه بود...اما امن نبود...
ازش محافظت میکرد...اما در برابر آسیب های غریبه ها...نه در برابر خودش...
جذاب بود و عجیب...
کاریزماتیک ترین مردی که تا به حال دیده بود...
هر کاری که میکرد...هر رفتاری که نشون میداد یا هر حرفی که میزد مستقیما میرفت داخل سلول های عصبیش تا پشت سر هم تحلیل بشه...
و چرا هایی که پشت سر هم ردیف میشدند....
تفسیر میکرد و تفسیر میکرد...به خودش میخندید...
اما باز هم فکر میکرد...
تا جایی که سردرد میگرفت داخل این هزار توی بی انتها...
__لطفا بهم بگو باید چیکار کنم؟
__نمیخوام کاری بکنی...میخوام استراحت کنی...یه جای خلوت...
__داشتم همینکارو تو اتاقم میکردم...
__فقط به سکس با من عادت داری؟
__نه فقط سکس...
__پس؟؟
ذهنش دیگه جایی برای فکر کردن نداشت...نایی نداشت...غذاشو که تموم کرد بلند شد و سمت سرویس رفت...دستاشو شست...
YOU ARE READING
BLONDE
Romance𝑩𝑳𝑶𝑵𝑫𝑬💔 . . تایم آپ: جمعه ها . . #𝑴𝒊𝒏𝒊🍦 . خلاصه: وقتی توو دریای سیاه و کثیف کی پاپ غرق میشی برای رسیدن به ارزو های محاله همیشگیت...تن میدی به تمام آزار های جسمی و روحی...چون چیزی برای از دست دادن نداری... ولی کاش اون شب به اون مهمونی نمی...