سر انگشتاش رو روی رد دست های اون میکشید...
یه هفته از اون اتفاق میگذشت و هنوز رد بنفشی که رو به سبزی میرفت روی پوستش خودنمایی میکرد...
مجبور بود از همون روز تا الان با کرم های فول کاور بپوشونتشون...
کاری که قسمتی از روتینش شده بود...
مثل حالا که آثار خشونتش رو از نگاه تیز دیسپچ و سسانگ ها و طرفدار هاش پنهان میکرد...
پرواز داشت و باید سریع تر راه میفتاد...با پوشیدن اون پیرهن یقه اسکی دیگه چیزی از گردنش مشخص نبود...کلاهش رو برداشت و ماسک زد...
تعداد زیادی از طرفدار ها و فن سایت هاش منتظر پیاده شدنش بودند...
از پشت شیشه نگاهشون میکرد که چطور اسمش رو فریاد میکشن و عکس میگیرن...
همین باعث میشد لبخندی روی لباش بشینه...
با باز شدن در توسط بادیگاردش پیاده شد و همونجا تعظیمی کرد و شروع کرد به دست تکون دادن...
جلو رفت کمی مکث کرد تا عکاس های منتظر عکس هاشونو بگیرن...
میدونست پرواز طولانی در پیش داره اما نمیزاشت فکرش باعث بی حوصله شدنش بشه...
با اشاره ی منیجرش با بادیگارداش همراه شد و سمت گیت رفت به جمعیتی که سمتش میدوییدن نگاه میکرد و همونطور که سرش رو پایین انداخت سریع تر قدم برمیداشت...
با رد شدن از گیت نفس راحتی کشید و میدونست پروازی در انتظارشه که با قرص های خواب آور سپری میشه...
قرار بود دور بشه...
از سئول...از اون...
قرار بود اون مرد رو پشت سر بزاره...مردی که یه هفته بهش استراحت داد...
مردی که هفت روز ندیده بودتش...
مردی که تمام ذهنش رو به خودش مشغول کرده بود و بیرون نمیرفت...
مردی که آخرین حرفایی که به زبون آورده بود...عجیب ترین کلمه هایی بود که تا به حال شنیده...
وقتی از ترس هایی که داشت براش گفت...
مردی که از رنگی شدن دنیای غبار گرفته اش میترسید...
از مهم شدن یاد یه نفر داخل ذهنش...
با اون کلمه ها چه حسی بهش دست داده بود؟وقتی تو شکسته ترین حالتش روی اون تخت نشسته بود و اشک میریخت...
تعجب و بهت...اولین احساساتی بودند که میتونست بگه تجربه کرده...
حتی همین حالا هم نمیتونست باور کنه همچین کلماتی رو از اون مرد شنیده...
حس بودن کنارش مثل سقوط از پرتگاهی بود که هیچوقت به انتهاش نمیرسید...
اما همچنان وحشت سقوط رو با تمام وجودش حس میکرد...
حسش میکرد...
با اینکه آسیب دیده بود...هرچند که خودش تصمیم گرفت دست بزاره روی نقطه ضعفش...با این حال کنار اون مرد...امن ترین جای جهان بود...
و هیچکس نمیتونست بهش آسیب برسونه...
بجز خودش...
اون بود که ازش در مقابل بقیه محافظت میکرد ...اما کسی نبود ازش در مقابل اون محافظت کنه...مردی که بیشترین آسیب رو بهش زده بود...
نگاهی به شهری انداخت که داشت ازش فاصله میگرفت...
ورق قرصش رو از کیفش بیرون کشید و دو تا رو داخل دهنش گذاشت و با آب قورت داد ...این قرص ها باعث میشدند مغزش برای چند ساعت هم که شده تو خاموشی فرو بره و یاد اون مرد رو کنار بزاره...
****************************
وقتی هواپیماش نشست ساعت چهار صبح به وقت نیویورک بود...به خاطر خواب زیاد حال خوشی نداشت...فقط میخواست زودتر به هتلش برسه...
و قرار بود بیخوابی بدی سراغش بیاد...همیشه تو سفر هاش اذیت میشد...
هرچند وقتی تو یه اتاق حبس باشی و نتونی کاری بجز چرخیدن داخل اینترنت انجام بدی که پر از تیتر های اخبار و شایعه و کامنت های نفرت انگیزه...ترجیح میدی برگردی داخل همون هواپیما...
دوش گرفته بود...و بعد از گذاشتن توییتی اجازه ی فعالیت دیگه ای داخل سوشال مدیا نداشت...
با گیلاس شرابش به منظره ی باشکوه آسمان خراش ها خیره بود و خورشیدی که از بین اون ابر سازه ها طلوع میکرد...
و باز اون بود و مردی که داخل افکارش پرسه میزد...
__باورم نمیشه که دلم میخواد اینجا باشی...درحالی که وقتی سوار هواپیما میشدم خوشحال بودم که ازت دورم...
باقی مونده ی شرابش رو سر کشید و چشماش رو بست...
__عوضی...
با خودش فکر میکرد که این واقعا احمقانه وحقیرانه اس که بخواد با دست خودش این آرامش رو بهم بزنه...امروز اجرا داشت و باید حتی شده برای دو ساعت
استراحت میکرد...
*************************************
نمیدونست چرا همچین ریسکی کرده...هنوز نمیدونست...
چی باعث شده جلسه ی مهمش که قرار بود در OPM برگزار بشه رو به تعویق بندازه...
به بهانه ی ماموریت و سفر کاری محرمانه یواه رو دست به سر کنه و با یه پرواز کاملا خصوصی و تدابیر فوق امنیتی به نیویورک بیاد...
پروازی که نه ثبت شده بود...نه کسی از اون خبر داشت...
نه کارت پروازی...نه اطلاعاتی وجود داشت...یه مسیر خصوصی تعیین شده و مختصاتی که هر یکساعت چک میشد...
خلبان مجبور بود داخل فرودگاه نورث بافلو فرود بیاد که توجه کسی رو جلب نکنه...فرودگاهی که برای پنج ساعت بخاطر تعمیر باند بسته شده بود...
در حالی که از تعمیرات خبری نبود...
میدونست کاری که میکنه میتونه منجر به نابودیش بشه...
میدونست ممکنه اتفاقات سیاسی پیچیده ای رخ بده...
میدونست ممکنه با درز یه خبر کوچیک روابط سیاسی کره و آمریکا به مشکل بر بخوره...
اما تمام تمرکز و مورد اعتماد ترین افرادش رو به کار گرفته...گرچه قبلا هم از این سفر های خصوصی داشت اما همه دلیلی داشتند که به شغلش مربوط میشد...
اما حالا چی؟
به خاطر چی؟یا به خاطر کی...این کارو میکرد...
به خاطر اون پسر...تا فقط بتونه اجراشو ببینه؟
یا دلتنگی که مثل خره روحش رو از هم میدرید، باعثش بود...
احتیاج داشت سه روز در هفته ببینتش و به خاطر اشتباهی که کرده بود مجبور شد یه هفته رهاش کنه...
یه هفته دستاش رو از اطراف خورشیدکش فاصله داده بود...تا دوباره بدرخشه و...
حس اینکه نزدیکی وجود شب مانندش به اون خورشید کوچیک باعث غروبش میشه...قلبش رو مچاله میکرد...
میخواست تماشا کنه...میخواست بشنوه...
کاملا زنده...
میخواست دوباره سر بلند کنه و ببینتش...وقتی روی جایی که بهش تعلق داشت ایستاده...
روی استیج...
میخواست همون پایین بایسته و تشویقش کنه...
فکر اینکه حتی شنیدن نفس هاش هم میتونست این دلتنگی رو التیام ببخشه دیوونه اش میکرد...
میدونست تو کدوم هتله...
میدونست تو کدوم اتاقه...
حتی میدونست چه برند شرابی سفارش داده...
توییتی که گذاشته بود رو چک کرده بود...
میدونست که بجز اون توییت حق گذاشتن چیزی رو داخل سوشال مدیا نداره...تا بعد از اجرا بهش اجازه ی گرفتن لایو بدن...
همه چیز رو میدونست...
اینکه چند ساعت داخل هواپیما خوابیده اینکه چی خورده...اینکه چی نوشیده...
و تنها خواسته اش این بود که بدونه داخل ذهن کوچیک و شلوغش چی میگذره...
بین افکار بی سر و تهش بچرخه و ردی از خودش پیدا کنه...
هر چند دلش نمیخواست نگاهی به اون افکار بندازه چون حدس میزد که اون افکار آغشته به چه حسی باشن...
خواسته ای، بین این همه اطلاعاتی که فقط درمورد یک نفر بود پر رنگ میشد...
و مردی که هیچوقت از کلماتی مثل کاش و اگر استفاده نمیکرد...
همونطور که از شیشه ی ماشین در حال حرکت به طلوع خورشید چشم دوخته بود
با خودش لب میزد...
کاش آیدل نبودی...و کاش من نخست وزیر اون کشور نبودم...
کاش ما معمولی ترین آدم های دنیا بودیم...
شاید اون موقع میفهمید که چرا وابسته ی اون پسر شده...شاید اون موقع میتونست راحت و بدون جون کندن حرف هاشو به زبون بیاره...
شاید اون موقع به نظرِ اون سپیده ی صبح انقدر ترسناک نبود...
همین حالا هم خیره بود...به آسمون صورتی و اشعه های طلایی...ابر های سفید...
و جالب بود که میتونست راحت نگاه بگیره از این صحنه و چشم ببنده...
چون این منظره ای نبود که از تماشای اون خسته نشه...
سپیده صبحِ اون یه پسر بود...با پوستی سفید و پلک ها و انگشت های صورتی و ابریشم های طلایی که روی صورتش میریختند...
لباسایی پوشیده بود که هیچ وقت نمیپوشید...حالا بجای کت شلوار های گرون قیمت
یه جین مشکی با هودی خاکستری تنش کرده بود...موهای شبرنگش روی صورتش ریخته بودند و قرار بود هم از کلاه و هم از ماسک استفاده کنه...
یه کارت داشت یه کارت با اسم مستعار کیم یان سوک...درسته قرار بود به عنوان عکاس تو جایگاه وی ای پی بایسته...
نیم نگاهی به دوربین عکاسی که داخل کیف بود انداخت...به خاطر مسیر طولانی باید یه راست به سمت محل اجراش میرفت...البته با عوض کردن ماشینش...با یه ون که برای یه سایت خبری در حوزه ی موسیقی بود...
*************************************
درسته نتونسته بود بخوابه...براش اهمیتی هم نداشت...به این فشار عادت داشت...حتی وقتی بدنش از درد نبض میزد اجرا کرده بود...رقصیده بود وخم به ابرو نیاورده بود...
با دیدن تلاش میکاپ آرتیستش کمی خم شد تا کارش راحت تر بشه...
استالیستش با لباسش ور میرفت و از طرفی میکروفونش رو چک... میکردند
گرچه ساوند چک داشت اما همیشه محکم کاری شرط اول اجراهاش بود...
با صدای منیجرش که زمان رو بلند اعلام میکرد با یکی از استف ها سمت اون بالابر رفت...
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و پوز مخصوص اون کوریوگرافی رو گرفت
هنوز چشماش بسته بود که صدای تشویق و جیغ طرفداراش رو شنید...لبخند شیرینی روی لب هاش نشست که زیباییش رو دو چندان میکرد...
نگاهی به جمعیت انداخت و با پلی شدن ریتم آهنگ و ضرب هاش داخل IEM میکروفون رو بالا آورد و شروع کرد به خوندن و با بک آپ دنسر هایی که از همون روز انتشار این آهنگ باهاش بودند شروع به رقصیدن کرد...
همه چیز خوب پیش میرفت و مثل همیشه غرق شد...
بین نوت های آهنگ...و حرکات تکراری که مثل روتین روزانه اش شده بودند...
فقط شوق و ذوق طرفدار هاش بود که باعث میشد محکم تر و دقیق تر از قبل حرکات رو اجرا کنه...
با خوندن نوت پایانی...نفس عمیقی کشید و تعظیم کرد...نفس نفس میزد...
و جیمین به این تقلا میگفت حس زندگی...
برای صحبت با طرفداراش جلو رفت و لبه ی استیج ایستاد...
انگیلیسی بلد بود...پس شروع کرد به زدن حرفای تکراری هرچند با تموم وجودش اعتقاد داشت که اگر این آدما نبودند ...دلیلی برای زندگی نداشت...
با تموم شدن حرفاش تعظیمی کرد... صدای تشویقشون مثل همیشه بلند بود...
اما وقتی نگاهش بالا اومد...
همه جا سیاه شد...
تک به تک اون چهره های خندون و دستایی که روی هوا تکون میخوردند...
تمام اون کاغذای رنگی معلق که چرخ زنان روی زمین میریختند...
تمام دنیایی که ساخته بود...
نگاه گرفت...فکر میکرد اشتباه کرده و اون دو چشم سیاه آشنا شاید فقط شباهتی مضحک رو به دوش میکشند...
منطقش به کار افتاده بود و با پوزخند به احساسات جمع شده داخل قلبش که به سرتاسر بدنش پمپ میشد تشر میزد که هیچوقت نخست وزیر یه کشور برای دیدن اجرای اون سفر نمیکنه...اون مرد یه عکاس بود...
و این تصور احمقانه ترین و تخیلی ترین چیزی بود که میتونست بهش فکر کنه...
سعی کرد به جای اینکه یه آماتور متوهم باشه...حرفه ای رفتار کنه...پس سمت پایه میکروفون رفت و میکروفونش رو فیکس کرد...
چشماشو بست و اون ملودی رو دنبال و شروع کرد به خوندن...
اما یه گوشه ی سرکش از مغزش هنوز پیش اون عکاس به شدت آشنا پرسه میزد...
پیش اون یک جفت چشم سیاه تر از شب...
فقط اون بود...
فقط اون مرد بود که صاحب همچین چشم هایی بود...
چشم هایی که مسخ میکرد...و قدرت حرکت رو ازش میگرفت...
و اون مرد تو کره بود...تو سئول...
سعی میکرد به اون سمت نگاه نکنه...تا حواسش پرت نشه...
گاه چشماشو میبست گاه به سمت مخالف نگاه میکرد...
با لرزش صداش اخمی کرد...با اینکه اصلا قابل تشخیص نبود اما حس بدی بهش دست داد...
این همه راه نیومده بود...و این مردم جمع نشده بودند که به لرزش صداش گوش بدن...پس سعی کرد نوت نهایی رو که یه های نوت بود به بهترین شکل ممکن تموم کنه و همونطور هم شد...
صدای جیغ و تشویق ها از حد گذشته بود...
لبخندی زد...و کسی متوجه نشد که دستش دور اون پایه چطور مشت شد...
و کسی متوجه نشد وقتی نگاهش بی اختیار سمت اون عکاس برگشت و چطوری رنگ باخت و لرزید...
چون حالا دقیق میدید...
چون حالا جلوتر از همه...پشت به بقیه...بدون ماسک...با کلاهی که بالا کشیده بود....بهش خیره بود...
هیچ توهمی در کار نبود...اون عکاسی که از اولین اجراش هیچ عکسی نگرفته بود...
حالا دوربینش رو بالا آورد و با فلشی کور کننده ازش عکس گرفت...
فقط چند تا سوال ذهن مست شده اش رو پر میکرد...
چطور اینجا بود...
چرا اینجا بود...
چرا نمیترسید...
قلبش اونقدر تند میزد که حس میکرد همه ی اون آدما پایین استیج میتونن بشنونش...
نگاهش داشت بیش از حد طولانی میشد...و حواسی براش نمونده بود که با اخمش و زدن دوباره ی ماسک و رفتنش به خودش اومد...دستاشو بالا برد و قلبی درست کرد اما نگاهش به جای خالی نخست وزیر بود...
سمت بالابر رفت...دوباره تعظیم کرد و با پایین رفتنش نزاشت حتی بالابر کاملا بایسته ...پایین پرید ...
قدم تند کرد و فقط تونست درخواست آب کنه...
__هی جیمیناه حالت خوبه...چیشد یهو...
کل اون بطری رو سر کشید وسرش رو تکون داد
__خوبم چیزی نیست...اجرا مشکلی داشت؟
منیجرش کنارش نشست و اون پنکه ی دستی رو سمت صورتش گرفت
__نه...عالی بودی...آخرش کمی مکث داشتی اما چیز خاصی نبود...
__میشه سریع تر برم هتل؟
__باید لباساتو عوض کنی...ماشینا آماده ان...
چشم هاشو بست...صدای منیجرش میومد که استالیستش رو صدا میزد...
__پاشو بریم تو اون اتاق...
سعی کرد به خودش بیاد...با لبخند از همه تشکر میکرد...و سمت رختکن رفت...لباس هاشو سریع عوض کرد و همراه بادیگارداش با لبخند و دستی که تکون میداد از بین طرفداراش گذشت و سوار ماشین شد...
حواسش نبود و این منیجرش بود که با تکون دادنش ازش خواست شیشه رو کمی پایین بکشه و برای طرفداراش دست تکون بده...
با گذشتن از خیابون لبخندش محو شد...و تکیه داد...
حالا میتونست نفس بکشه...صدای پیام گوشیش باعث شد نگاه از خیابون بگیره...و نگاهی به گوشیش بندازه که منیجرش سمتش گرفته بود...
قفلش رو باز کرد...یه پیام از یه شماره ی امریکایی...
__اجراهات خوب بود...خیلی خوب...
میدونست خودشه...کاملا واضح بود...انگشتاش رو روی صفحه کشید و تایپ کرد
__چرا اومدی؟
__مجبور نیستم جواب بدم...
__اصلا نگران نیستی کسی بشناستت؟
__با این ظاهر امکان نداره...
__تو نیویورک کاری داشتی؟
__اره...دیدن اجرای تو...
__فقط به خاطر دیدن اجرای من اومدی اینجا...جالبه...زحمت کشیدین جناب نخست وزیر...
__با همه ی طرفدارات انقدر بداخلاقی میکنی؟
اون جمله رو نزدیک به دوازده بار خوند...باز هم جوابی براش پیدا نکرد...
گوشیش رو کنار گذشته بود اما هنوز داخل ذهنش تکرار میشد...
داخل اتاقش نشسته بود و منیجرش براش غذا سفارش داده بود...و اون جمله داخل ذهنش میچرخید...
لایو کوتاهی گرفت...لبخند میزد و میخندید...و اون جمله...
تا وقتی که دوباره صفحه ی گوشیش روشن شد...و یه پیام...
و از خودش میپرسید...نخست وزیر طرفدارشه؟ یا یه دشمنه؟
پایین تر از اون جمله...
__بیا پیشم...
نمیتونست پیام بده...با استرس و دستی که میلرزید روی اون شماره زد...و گوشی رو کنار گوشش گذاشت...
__چه خبر؟
با شنیدن صداش و اون جمله...اخمی کرد و نگاهی به شماره انداخت...درست گرفته بود...آروم لب زد...
__سلام...
__سلام...خب؟
اخمی بین ابرو های صافش شکل گرفت و تازه به یاد آورد که تا به حال با هم تلفنی صحبت نکردند...
__من...حتما باید بیام؟
__آره...
__خودتون ترتیبشو میدین؟
__تو فقط لباس مناسب بپوش و صورتتو بپوشون و منتظر باش...
__چه ساعتی؟
__الان...
__حتی بهم استراحت هم نمیدی...مثل همیشه...
__مگه میدونی باهات چیکار دارم؟
__واضحه...
__امشب اون ذهن قضاوت گرت رو خاموش کن...
با قطع شدن تماس نگاهی به اون غذاها انداخت...بلند شد و سریع لباس پوشید زیر چشماش کمی سیاه بود...صورتش رو شست و فقط یکم مرطوب کننده زد...کلاه گذاشت و ماسک زد...
با ضربه ای که به در اتاق خورد سمتش رفت...از چشمی نگاه کرد...همون بادیگاردی بود که اکثر اوقات دنبالش میومد تا به ویلا برسونتش...
درو باز کرد و بدون حرفی راه افتاد...نمیدونست کدوم هتله...
مسافت کوتاه بود و وقتی از جلوی اون ساختمون رد شدند فهمید هتل اکوئینوکس جایی بود که باید میومد...البته که از در اصلی داخل نمیرفت...بادیگارد دستش رو روی سرش گذاشته بود و مجبورش میکرد سرش رو پایین نگه داره...یک نفر جلوتر از اون ها حرکت میکرد...
نگاهش به زمین چسبیده بود...فقط میدید وارد آسانسور شد و با باز شدن در تونست سرشو بالا بیاره...
یه طبقه کاملا در اختیار نخست وزیر بود...
با ایستادنشون جلوی اون در نفس عمیقی کشید و با باز شدن در داخل رفت و نگاهی بهش انداخت
__خوش اومدی...
نگاهی به در انداخت...برخلاف همیشه کسی رو راه نداد...حالا به خاطر حاضر نشدنش و حتی شونه نکردن موهاش استرس گرفته بود و نمیدونست به چشم اون مرد ...زیباترینه...
__بیا بشین...چی میخوری؟
نگاهش میکرد که مضطرب بود...میتونست به خودش اعتراف کنه...واقعا دلش براش تنگ شده بود...
برای این چهره ی معصوم...
برای دیدن گونه های صورتیش...
خودش که حرکتی نمیکرد فقط نشسته بود...پس خم شد و یه بشقاب برداشت و براش پاستا ریخت و یه تیکه استیک مرغ گذاشت و با چنگال دستش داد...
کمی با اخم به بشقاب خیره شد و شروع کرد به خوردن...
میتونست بفهمه که بعد از اجراش چیزی نخورده بود...اما باز هم پرسید...
__بعد از اجرات چیزی نخورده بودی؟
__نه...
لبخند بی اختیاری که میومد روی لباش بشینه رو پس زد و دست برد داخل اون اشعه های خورشید...که لطافتی ابریشمی داشتند...
__چیز دیگه ای میخوای؟
__همینا خوبه...
___نوشیدنی...شراب؟
سرش رو تکون داد و اون میخواست از زیر زبونش حرف بکشه تا بتونه صداش رو بشنوه...با اینکه میدونست شراب قرمز رو انتخاب میکنه باز پرسید
__سفید یا قرمز...
__قرمز...
بطری رو برداشت و کمی داخل گیلاسش براش ریخت و سرش رو به دستش تکیه داد...
برای چندمین بار بود که اعتراف میکرد دلتنگشه؟ آه از دستش در میرفت...
__دیگه؟
__چیزی نمیخوام...ممنون...
به نظرش این عجیب ترین و آروم ترین مکالمه ای بود که تو این دو سال بینشون شکل گرفته بود...سعی کرد توجهی نکنه و غذاشو بخوره ...اما مگه میشد که اون مرد کنارش نشسته باشه...سر انگشتاش داخل موهاش برقصه و اون توجهی نکنه...
مگه میشد که نگاهش نکنه...همین چشم ها که از پایین استیج از بین موهای شبرنگش بهش خیره بودند...
__خیلی خوشگلی...حتی بدون آرایش...
با شنیدن صداش و جمله ای که آروم داخل هوا شناور شد...
نفس عمیقی کشید تا از حواس پرتی نفس کشیدن یادش نره...
چون اولین بار بود که همچین چیزی ازش میشنید...
طرفدارهای اگه دیر اپ شده برای اینکه واتپدم باز نمیشه مجبورم با وپن های مختلف امتحان کنم..ووت یادتون نره لاولیا♥️🎀

YOU ARE READING
BLONDE
Romance𝑩𝑳𝑶𝑵𝑫𝑬💔(فول شده💜) . . . #𝑴𝒊𝒏𝒊🍦 . خلاصه: وقتی تو دریای سیاه و کثیف کی پاپ غرق میشد برای رسیدن به ارزو های محاله همیشگیش...تن داد به تمام آزار های جسمی و روحی...چون چیزی برای از دست دادن نداشت... ولی کاش اون شب به اون مهمونی نمیرفت...و رو...