Part 6

182 39 5
                                    



نگاهش روی بدن لرزونی بود که با قدرت از پای راستش گرفته بود و قصد رها کردن نداشت
مثل گربه ی کوچیک ترسیده ای که به کنج دیواری پناه برده بود تا بچه های شیطون و شر پیداش نکنند...
خم شد و از بازوش گرفت منقبض شدن بدنش رو به خوبی حس میکرد...
از زیر روناش گرفت و بدن ظریفشو روی دستاش بلند کرد و قدم برداشت...
پله ها رو که بالا میرفت این فکر داخل ذهنش میچرخید که باید چطور باهاش رفتار کنه و باید چه عکس العملی نشون بده...
عصبی بود به خاطر حرکتی که ازش سر زد...اما میتونست تنبیهش کنه؟
میتونست پا روی این حس بد بزاره و با خشونت بهش بفهمونه که حق نداره بره...
خق نداره فرار کنه...
بادیگاردش با باز کردن در کنار ایستاد...داخل رفت و بدن لرزون داخل آغوشش رو روی تخت گذاشت...هرچند که حرکتش آروم نبود...
اهمیتی هم نداد...پیرهنش رو از تنش بیرون کشید...با گذاشتن سیگاری بین لب هاش نگاهی بهش انداخت که روی تخت مچاله شده بود...

__میخواستی فرار کنی...میخواستی از دست من فرار کنی...

پک عمیقی به سیگارش زد...نمیفهمید چه حسی داره و دوباره تقصیر اون پسر موطلایی بود...


__هنوز نفهمیدی جایی نداری که بری؟

__جونگکوک...

شنیدن اسمش با صدای اون...شبیه شنیدن یه صدا از دل یه خاطره ی گرمه دور ،از اعماق ذهنش بود...یه صدا از گذشته...بین نور...یه خاطره که زندانی شده بود داخل سیاهچال ذهنش و با یه آوا آزاد شده بود...
و دوباره ترس...دوباره خشم...و صدای که بالا میرفت

__اسمممم منوووو به زبونت نیاررر...

چسبید به تاج تخت...دیگه جایی نبود که بخواد خودش رو عقب بکشه...
دیگه فضایی نمونده بود که بخواد بهش پناه ببره...

__ب...ببخشید...

سمتش رفت با خشم...با قدم های محکم و ابریشم های طلاییشو بین مشت قدرتمندش گرفت

__هیچوقتتت...دیگه هیچوقت...نه با منن مخالفتتت میکنییی نه سعیی میکنی فراررر کنییی...هیچوقتتت...فهمیدیی؟؟؟؟

__فه...فهمیددم....فهمیدم...

با خودش تکرار میکرد که نباید ازش سرپیچی کنه...این یه دستور بود...
اما نمیدونست چرا در اعماق وجودش خواسته ای رشد میکنه که بیش از حد عجیبه...
خواسته ای که گیجش میکرد...دلش میخواست دوباره ازش نافرمانی کنه و اسمش رو صدا بزنه...
حس میکرد به خاطر این حجم از خشم و سردرگمی دیوونه میشه...
موهای اسیر شده بین انگشتاش رو رها کرد...
و خودش رو روی تخت انداخت...درست کنار موجود ترسیده ای که حتی میتونست صدای تپش های قلبش رو بشنوه...
حتی متوجه حرکتش به سمت مخالفش هم شد...ازش دوری میکرد...حق داشت...

__میدونی...اون پسره بدجور اعصابمو بهم ریخت...بعضی از آدما واقعا احمقن...

با انگشتش بین ابرو هاش رو کمی ماساژ داد

__و تو به جای اینکه آرومم کنی ازم دور میشی...

__فق...فقط به خاطر اینکه...عاشق شده بود...اون بلا رو سرش اوردی؟

__چجور عشقیه...اصلا عشق چی هست...با عقل نداشتش یکم فکر نمیکرد که من و موقعیت من نباید درگیر این خزعبلات بشه؟به قول خودش عاشق شده بود اما چه عشقی باعث آسیب به کسی میشه که دوستش داری؟این عشقه؟
وقتی گفت چه حسی داره...بیشتر بهش رسیدم...گفتم حواسش رو جمع کنه...
اما اون شروع کرد به ناسازگاری و من هیچوقت...به خاطر هیچ چیز و هیچکس خانواده و موقعیتم رو ریسک نمیکنم...آخر این بازی در آوردنا به نابودی خودش ختم میشه...

سرچرخوند نگاهی به نیم رخ زیباش انداخت...باور میکرد، اگه کسی بهش میگفت فرشته ها این چهره رو دارند...همخونی طلایی رشته هایی که رو صورتش ریخته بود با پوست سفید صورتیش اون رو یاد آسمون صبح مینداخت...
وقتی خوشید در حال طلوع بود...

__و اگه حتی عشق واقعی باشه...اون کسی نبود که بخوام عاشقم بشه...

نگاهش رو از سپیده دم زیباش گرفت و به سرخی خاکستر سیگارش داد...

__چرا...چرا اونجوری ترسوندیم...من که کاری نکرده بودم...

__نباید بری...


__من..من وحشت کرده بودم...فقط میخواستم از اینجا برم تا یکم آروم بشم...

__هیچ جایی نداری که بری...نباید بری...جات همینجاست تا هر وقت که من بگم...

جوری رفتار میکرد که انگار توان رفتن داشت...جیمن اهل ریسک و خطر نبود...تنها چیزی که میخواست یه زندگی آروم بود...
و انجام دادن کاری که دوست داشت...
تاکید هاش داشت عجیب میشد...اینکه هر بار محکم تر جمله ی نباید بری رو تکرار میکرد...باعث میشد لحنش عاجزانه به نظر برسه...هرچند جیمین با خودش فکر میکرد که یه توهمه...
جناب نخست وزیر و لحن عاجزانه؟
امکان نداشت...
اما...ممکن بود که روزی دلش رو بزنه؟شاید با دیدن یه نفر که زیبا تر از اون باشه این اتفاق بیفته...


فقط اینو میدونست که اگه روزی دل نخست وزیر رو بزنه...مثل لینو به سمتش برنمیگرده...
و تا میتونه از این مرد دور میشه...
خودش رو به لبه ی تخت کشید و بلند شد تا داخل سرویس کمی آب به صورتش که از اشک هاش میسوختند بزنه اما با کشیده شدن و فشار دور مچ دستش با ترس برگشت...
خشم داخل اون دو اقیانوس سیاه موج میزد...

__کجااا؟؟مگه همین الان بهت نگفتم حق نداری جایی بری؟؟؟؟

این مرد از چی میترسید....از چی عصبانی بود...از اشتباه نکرده و حرف های نگفته اش؟

__دستشویی...

شاهدش بود که چجوری نگاه خشمگینش با گذشت چند لحظه آروم گرفت...
و دستش رو رها کرد...

__زود برگرد

وارد سرویس که شد نفس عمیقی کشید...نگاهی به تصویرش داخل آینه انداخت...آرایش خراب شدش باعث شده بود صورتش خسته و کثیف به نظر برسه...
صورتش رو شست و خشک کرد...دلش میخواست تا خود لحظه ی رفتن داخل همین سرویس بمونه و تکون نخوره اما میدونست امکان پذیر نیست پس به خودش عذاب نداد و بیرون رفت...
آب دهنش رو قورت داد و قدمی جلو گذاشت

__قراره کاری بکنیم؟

نگاهی به سر تا پاش انداخت...با این لباس خواب و  روبدرشامبر زرشکی بیش از حد تحریک کننده بود اما دلش نمیخواست
ته مونده ی انرژی و آرامش بدنش رو که هنوز لرز نامحوسی داشت رو ازش بگیره...

__اون روبدرشامبر رو دربیا رو بیا اینجا...

به حرفش گوش میکرد...ازش اطاعت میکرد تا این پروسه ی اضطراب آور تموم بشه...
جلو رفت و منتظر موند...
هنوز هم وقتی نگاهش میکرد مثل روز اولی بود که روی صحنه دیده بودتش...
هنوز هم وقتی تماشا میکرد... طرحواره ی تنش رو...انحنا های ظریف...
عضله های کوچیک و قوی که هر کدوم با رقص و تمرین شکل گرفته بودند...

قدش...که چطور سرش تا سرشونه ی اون میرسید...موهای طلایی که انگار از همون روز های بدو تولد بلوند بودند...و این بجا ترین و زیباترین دستکاری طبیعت بود...
روشن کردن ابریشم هاش رو میگفت...
اونقدر این رنگ بهش میومد که نمیتونست با رنگ موی دیگه ای تصورش کنه...
با یه نگاه تمام علایق و ایده آل های داخل مغزش فریاد میکشیدند که این همون کسیه که میخواد...
وقتی دست دراز میکرد تا دستش رو بگیره...لمسش کنه...
این لمس ها دقیقا مثل اولین لمس هاش بودند...اون شب که از شرم و ترس به گریه افتاد...
اما گریه ای بی صدا...اشک هاش بی صدا روی گونه هاش میریختند...و چیزی نمیگفت...درد داشت و اعتراضی نمیکرد...
دید که چطور سرشونه ها...نوک بینی گونه هاش...حتی پوست زیر ابرو هاش...گوش های کوچیکش...و انگشت های دستای گرمش سرخ شدند...
و این براش انقدر زیبا و لذت بخش بود که خیلی زودتر از مواقع دیگه ارضا شده بود...
تصویری که میخواست قابش کنه...و داخل دفترش بزنه...
البته که اینکارو نمیکرد این هم یکی از خواسته های عجیبش بود...
هر بار...با هر ملاقات که میدیدتش حس تازه ای داشت نه حس تکرار های بی پایان و حوصله سر بر...
پس نمیتونست بگه که...کی ازش خسته میشه...
در واقع سوال اصلی این بود که...

آیا اصلا ازش خسته میشه؟
روزی میرسه که دیدنش باعث بشه به وجد نیاد؟یا براش تکراری و حوصله سر بر بشه؟
روزی میرسه که نخواد لمسش کنه؟
روزی میرسه که نخواد نگاهش کنه؟
گفته بود که شبیه آسمون صبحه....
مگه آدم از تماشای سپیده دم خسته میشه؟
آروم داخل آغوشش کشید بدن خوشبویی که به لطافت گل بود...
دستش که روی اون ابریشم ها نشست...ابریشم هایی که چند لحظه پیش با خشونت بین انگشتاش اسیر شده بودند...
آروم لب زد

__با دستت حلش کن...

بو کشیدن عطر تن این آدم هم تحریکش میکرد چه برسه به لمسش و نگاه کردن به پیج و خم بدنش...

پس چطور ازش دل زده میشد...
با حس دست کوچیکش دور عضوش چشم بست و نفس عمیقی کشید...
انگشتای بلندش بین تار های روشن جیمن حرکت میکرد...
بدون صدا اسمش رو زیر لب تکرار میکرد...جیمین...قشنگ بود...با نمک و زیبا...
اما حس و حالی داشت که هیچوقت تجربه نکرده بودتش...
__یه عمارت بزرگ ویلایی هست...تو بوسان...معماری مدرن داره...با یه باغ که یکی از دزاینز های معروف دنیا طراحیش کرده...بلیک اندرسون...میشناسیش؟

__اره...

__دلت میخواد مال تو باشه؟

__احتیاجی بهش ندارم...

__واقعا داری همچین پیشنهادی رو رد میکنی؟چرا؟

__داشتن اون عمارت که خوشحالم نمیکنه...

__پس چی خوشحالت میکنه؟

__هر چیزی که بهم آرامش بده...مثل اون آکواریوم...مثل ساختن موزیک...

__چقدر ساده و عجیب...

حرکت دستش رو تند تر کرد...مجبور بود سرش رو روی سینه ی نخست وزیر بزاره...
صدای قلبش رو میشنید...
صای تند ضربان قلبش از تحریک شدن بود...
با حس خیسی دستش...عقب کشید...نگاهش کرد که هنوز چشماش بسته بود...
بلند شد و با شستن دستش برگشت

__میتونم برم؟

__بخواب...

__ولی...

__بخواب جیمین...


آروم روی تخت دراز کشید که با صدای در سرش رو بلند کرد...خدمتکار با یه میز چرخدار داخل اومد و بدون صدا با تعظیمی اتاق رو ترک کرد...
اما تکون نخورد و همونطور که دراز کشیده بود به قامت اون مرد خیره شد...
که جلو رفت در فلزی اون بشقاب هارو برداشت...نگاهش روی رگ های دستش سر میخورد...
روی تتو ی عجیب و نا سازگارش با موقعیت سیاسیش....
روی انگشتای بلند و حلقه ی طلایی بی حرمت شده داخل دست چپش...
بشقابی برداشت و از هر کدوم از غذا کمی داخلش کشید...چنگال و لیوان بلند آب...

__باید غذا بخوری...بگیرش...

بدون اینکه حرکت کنه نگاهش میکرد...با بالا رفتن ابرو هاش منتظر داد زدنش بود اما نه... تن ملایم صداش داخل اتاق پیجید

__چیه...نکنه میخوای بهت غذا بدم؟

__اگه بخوام عصبانی میشین؟

با مکثش صاف نشست و دستش رو جلو برد تا بشقاب رو ازش بگیره...نخست وزیر بهش غذا بده؟خنده دار و معذب کننده بود...


با عقب رفتن دستش با تعجب نگاهش کرد که نشست روی تخت لیوانو کنار گذاشت و با دقت از اون گوشت و پوره سیب زمینی و سس با چنگال برداشت و سمت دهنش برد...

__خودم...میخورم...

__چرا خواستت رو پس میگیری؟خودت خواستی پس بدون اعتراض کردن بخور...

لب پایینش که اسیر دندوناش شده بود و رها کرد و با باز کردن دهنش طعم اون غذارو چشید...
خوشمزه بود...اما این رفتار های متناقض دیوونه اش میکرد...
و حالا که معشوقه ی قبلیش رو دیده بود...سوال های زیادی داخل ذهنش داشت..

آیا برای اون پسر هم گل فرستاده؟
آیا برای اون پسر هم هدیه ای خاص مثل اون آکواریوم ساخته؟
آیا به اون پسر هم با دست خودش غذا داده؟
آیا...
آیا...

همونجور که غذای داخل دهنش  رو میجوید نگاهش میکیرد...
به اخم محو همیشگی بین ابرو هاش...به چشمای سرد و یخ زده ی به رنگ شبش...
که چطور با صبوری منتظره تا جویدن غذاش تموم بشه و لقمه ی بعدی رو سمت لباش ببره...
به یاد آورد که یه دختر داره...حتما برای اون بچه هم صبر میکنه...البته نه با اخم...با لبخند...
باهاش صحبت میکنه...نه اینکه سکوت کنه...
بهش محبت میکنه...حتما خیلی دوستش داره...چه حسی داره...داشتن کسی که از وجود خودته...
باز کردن سر صحبت با این مرد...سخت بود...ولی چرا اهمیت میداد...یا جواب میگرفت یا سکوت...یا یه جمله ی تلخ...

__این..تتو کی زدینش؟


هنوز گاهی اول شخص و سوم شخص رو موقع صحبت باهاش قاطی میکرد...
نمیدونست میتونه تو خطابش کنه یا نه؟
شاید عصبانی بشه...مواقعی از یاد میبرد و نخست وزیر میشد اول شخص زندگیش...
و گاهی یه غریبه ی بی رحم که شما خطابش میکرد...

__وقتی بیست سالم بود...

__براتون دردسر نشده تا حالا؟

__زیر آستین پیراهن میمونه...گاهی اگه لازم باشه کاورش میکنم...

__معنیش چیه؟

با سوالش چشمای سیاهش روی تتو دستش برای لحظه ای مکث کرد

__قدرت...تغییر...خرد...هر جور بخوای میتونی تعبیرش کنی...

__تعبیر خودت چیه؟

__یه اشتباه تو جوونی...

__پس چرا این اشتباه رو پاک نکردی؟

__اشتباهات پاک نمیشن...آسیب خودشون میزنن و غیر قابل جبرانن...گاهی باید نتیجه ی اشتباه هر روز و هر ساعت جلوی چشمامون باشه تا فراموشش نکنیم...
تا تکرارش نکنیم...تا یادمون بیاد چی بودیمو از کجا اومدیم...

با تموم شدن غذای داخل بشقاب بلند...باورش نمیشد تمام اون غذا رو خورده...
قبل اینکه بخواد شروع کنه فکر میکرد از شدت معذب بودن ممکنه بالا بیاره...
اما حالا خیلی راحت غذاشو تموم کرده بود...بعد از اتفاق پر از استرس و ترسی که براش افتاد...وقتی با جمله ی اون بادیگاد یخ زده بود...
انگار میدونست که کنار این مرد هیچکس و هیچ چیز نمیتونه بهش آسیب برسونه...
آغوشش امن ترین و خطرناک ترین مکان دنیا بود...تنها کسی که میتونست بهش آسیب برسونه و میتونست ازش مراقبت کنه...
نابودگر و ناجی...
مرگ و زندگی...
سیاهی و روشنایی...
باتلاقی که پر از گل های نیلوفر بود...


**************************************


با حس گرما و نور لای پلکاش رو باز کرد...
گرما بیش از حد بود...
انگار داخل کوره خوابیده بود...چند بار که پلک زد تا تونست موقعیت عجیب خودش رو تحلیل کنه...برای دومین بار کنارش ..روی این تخت خوابیده بود...
البته که ترومای بار اول باعث میشد استرس بگیره...اما دیشب خودش اجازه ی خوابیدن روی این تخت رو بهش داد...سرش رو کمی پایین تر برد و با دیدن دست بزرگش روی شکمش...لبش رو گاز گرفت...
از پشت محکم بغلش کرده بود...مثل سری قبل...بدنش خیلی داغ بود...
آروم و با احتیاط غلت زد و چرخید...نگاهی به صورت غرق در خوابش انداخت...
حتی حالا که خواب بود...باز هم اون اخم محو رو میتونست بین ابرو هاش ببینه...
طره های سیاه رنگش روی پیشونیش ریخته بود...
سیاه ترین موهایی که تا به حال دیده بود...قیری رنگ...
دستش رو بالا برد و با سرانگشتش رشته های تاریکش رو کنار زد...
با خودش فکر کرد این مرد که با این آرامش کنارش خوابیده تا به حال چه کارای وحشتناکی انجام داده...
چقدر داخل لجنزار سیاست غرق شده...
دومین مقام عالی سیاسی کشور...مطمئنا راز های سیاه کمی نداشت...


محتاط بود...اونقدر که با اطمینان میتونست بگه کسی هیچ آتویی ازش نداره و به هیچکس باج نداده...
ترسی که به دل دیگران مینداخت به حدی بود که جرات حرف زدن رو ازشون میگرفت...
و تمام اون کاغذ هایی که امضا کرده بود...و مطمئنا اولین نفری نبود که جمله های قرارداد مو به تنش سیخ میکرد...
بی حواس نوک انگشتش پایین تر رفت و روی پیشونی نخست وزیر کشیده شد...که باعث شد پلک هاش بلرزن...با ترس خودش رو عقب کشید...
و با چشمای گرد شده شاهد باز شدن شب های بی انتهاش بود...
و غلیظ شدن اخم همیشگیش...

__کی بیدار شدی...

__یکم پیش...

تند تند پلک میزد انتظار داشت باز هم سرش داد بزنه و تحقیرش کنه...اما نه...دستاش رو از دور بدنش برداشت و بلند شد...
عرق کرده بود...اشعه های خورشید که از فاصله بین پرده های ضخیم داخل میومد باعث میشد پوستش مثل برنز برق بزنه...

__دوش بگیر و اماده شو...برای صبحانه پایین منتظرتم...

بهش فرصت جواب دادن نداد و از اتاق بیرون رفت...بهتر بود وقت تلف نکنه و سریعا خودش رو جمع و جور کنه تا از این ویلا بره...
در عرض ده دقیقه دوش گرفت و لباس پوشید و با موهای نم دار بسته شده پایین رفت...
نگاهش کرد که با لباس های تمیز و اتو کشیده همونطور که فنجون قهوه دستش بود با تلفن صحبت میکرد...

__درسته امنیت اون منطقه شرط اول قرارداد امضا شدس...

با اشاره ی دستش به میز پلک زد و جلو رفت...روی صندلی نشست و از خدمتکاری که براش قهوه میریخت تشکر کرد

__اقای مون...مطمئنا میدونین که من در مورد همچین موضوع سطحی وقت جناب رییس جمهور رو نمیگیرم...نماینده های متخصصی که فرستادم کارشون رو به نحو احسنت انجام میدن...پس نیازی به نگرانی نیست...

یه کروسان و کمی میوه ی کات شده برداشت...و مشغول شد...که ریخته شدن یکم نیمرو و بیکن داخل ظرفش چشماش گرد شدند...

__شاید خودت قصد خودکشی داشته باشی با این طرز غذا خوردن...اما من هنوز ازت خسته نشدم...پس درست غذا بخور...

با حرفش اخم ظریفی بین ابرو هاش نشست...

__مراقبت کردنتون همیشه انقدر خشنه؟

__برای  موجود سر به هوایی مثل تو... آره...

اول صبح دوباره شروع کرده بود...شروع کرده بود به اذیت کردنش...و حالا حتی به موجودیتش هم توهین میکرد...

__موجود؟؟من یه انسانم...چرا انقدر بهم توهین میکنین...من حتی کار اشتباهی هم نکردم...

__انسانی؟

جوری ازش سوال پرسید که به جوهره ی وجودش شک کرد...

__خب آره...یعنی چی که انسانی...

صدای غر زدنش با رسیدن به ته جمله اش آروم آروم محو میشد...و نمیدونست میتونه باعث لبخند عمیقی روی لب های نخست وزیر بشه...

__کدوم انسانی پوستش انقدر نرم و لطیفه؟کدوم انسانی عرقش بوی پیونی میده؟آه...خجالت آوره پارک جیمین...در ضمن موهاتو دیدی؟ازشون میشه یه پیرهن ابریشم خوب درست کرد..کدوم آدمی موهاش از جنس ابریشمه...

تند تند پلک میزد و سعی میکرد جمله هاش رو تحلیل کنه...لحنش واقعا بد بود در حالی که کلمه هاش پر از بار مثبت و تعریف از زیباییش بودند...
جوری حرف میزد که انگار همه ی این ها عیب بزرگیه که باید پنهان بشه اما معنی کلماتش جوری بود که اون رو تشبیه به فرشته ها میکرد...
جوری گیج شده بود که احساس میکرد به فسفر اضافه برای فهمیدن این مرد احتیاج داره

__حقیقت تلخه...باهاش کنار بیا کوچولو...

با دقت به صورت بی حسش نگاه میکرد تا ردی از شوخی یا لبخند رو پیدا کنه اما هیج احساسی داخل اون چشم خا نبود حتی انحنای لب های هم بی حالت بود...
تکیه داد و به بشقابش خیره شد...گیج شده از اینکه چند دقیقه پیش بهش توهین شد یا ازش به بدترین شکل ممکن تعریف کرد...

سخت بود پنهان کردن لبخندی که به خاطر اذیت کردن اون مو طلایی میخواست روی لب هاش بشینه...وقتی با اون قیافه ی بغ کرده ی با نمکش اون سر میز نشسته و داره فکر میکنه تا بفهمه...
سخت بود حتی برای مردی که در پنهان کردن احساساتش تبحر خاصی داشت...
بخاطر همین سریع بلند شد...و وقتی پشتش  رو به اون موجود گیج پشت میز کرد لبخند زد و آروم خندید...جعبه ای که براش کنار گذاشته بود رو برداشت و سمتش رفت

__این مال توعه...

با صداش تمام اون افکار گیج کننده رو کنار زدو به جعبه ی بزرگ روی میز نگاه کرد...بلند شد و درش رو برداشت...دوتا بند لباسی که داخلش بود رو برداشت و بالا اوردتش...یه لباس بندی توری...که باعث شد گونه هاش از شدت شرم قرمز بشه...و مجبات لذت نخست وزیر رو همین اول صبح فراهم کنه...



سریع اون لباس رو داخل جعبه گذاشت و پیرهنی که رنگ شرابی خاصی داشت رو برداشت...از بهترین پارچه و بهترین برند بود...مدل زیبایی هم داشت...

__قشنگه ممنونم...

__اون یکی هم قشنگه...

__اون...یکم... بازه...

__خب قرار نیست جایی بپوشیش..فقط وقتی کنار منی...

با گر گرفتن دوباره ی صورتش سرش رو پایین انداخت و در جعبه رو گذاشت...
برای اینکه بحث رو عوض کنه...جعبه رو کم هل داد و نشست

__ماه بعد باید برم آمریکا...برای اجرای دو تا از سینگل های جدیدم...

انتظار داشت برگرده و سر جای اصلیش بشینه اما در کمال تعجب صندلی رو عقب کشید و کنارش نشست و به خدمتکار اشاره کرد براش قهوه بریزه...


__آهنگای جدیدت...فکر کنم نشنیدم...

__دوماه پیش ریلیز شدن...

__پلی کن...

شک داشت که اینکارو بکنه...حالا به خاطر قرار دادن خودش در همچین موقعیت خجالت آوری پشیمون بود ...گوشیشو از کیفش بیرون کشید وارد اسپاتیفای شد و یکی از آهنگاشو پلی کرد...
عکس العملی نداشت...فقط از قهوه اش میخورد و گوش میداد...گاهی گوشه ی لب هاش بالا میرفتند و انقدر ظریف بود که باید با دقت بالا متوجهش میشدی...

__قشنگه...

با تعریفی که ازش شد نفس حبس شدش رو بیرون داد و نفس عمیقی گرفت

__متنش...خودت نوشتیش؟

__بله...


__برای کس خاصیه؟

__نه...فقط به ذهنم اومد و ادامه اش دادم...

__فقط به ذهنت اومد...چطور همچین چیزایی به ذهنت میاد...

نگاهش کرد...به مردمک های غرق شده در تاریکیش...

__وقتی حسش باشه...منظورم اینه که بعضی اوقات حس غم و دلتنگی داری...نمیدونی چرا و برای چی...همینجوری میاد سراغت و باعث میشه بخوای بنویسی...اون موقع  شروع میکنم به نوشتن و خب یهو میشه یه متن طولانی...

__غم...چجوری حسش میکنی؟

سوالی که پرسید براش جالب بود...بیشترین چیزی که حس میکرد غم بود و حالا باعث تعجب جناب نخست وزیر شده بود؟

__خیلی چیزا... و اتفاقاتی که میفته باعث میشه ناراحت بشم اما...

به انگشت هاش نگاه کرد که داخل هم قفل شده بودند...

__ناراحتی که تو طول روز میاد سراغت...با غم فرق داره...اون یه احساس چند ساعته اس...اما غم...می مونه...موندگاره...و هر روز و هر ساعت....اون گوشه ی ذهن نشسته تا یهو مثل یه مایع سیاه پخش بشه تو خونت...نمیدونم چجوری میشه از بین بردتش... خیلی قویه...

به صورت سفید و حالت بغض کردش خیره بود...فنجون قهوه اش رو روی میز گذاشت و کمی سمتش خم شد

__تو الانم غمگینی...دلیلش چیه؟

با بغض خفه کننده ای که داشت داخل گلوش بزرگ میشد و حالت رنجیده ی نگاهش سمتش برگشت...

__دلیلش...شاید اینه که فکر نمیکردم...اینجوری به رویا هایی که دارم برسم...رویام قشنگ بودن...روشن و سفید...ولی هر چقدر بهشون نزدیک میشدم...میفهمیدم...فقط از دور قشنگن...

حرفاش سنگین بود...نخی بین لباش گذاشت و روشن کرد...اما هنوز مثل یه بچه ی پاک داشت از دردش میگفت از چیزی و کسی که ناراحتش کرده...
با بغض معصومانه ی داخل گلوش...


__برای رسیدن به هر باغ قشنگی باید از یه تونل وحشت رد بشی...برای خودت سخت ترش نکن...به هر حال میشه از تونل وحشتم لذت برد...

پوزخندی روی لبای قلوه ایش نسست...

__ترس من اینه که ...اخر این تونل وحشت...باغ قشنگی وجود نداشته باشه...

__اگه برای فرار از تونل وحشت خودتو از واگن قطار نندازی میرسی به اون باغ...
اما اگه بخوای از واگنی که داره حرکت میکنه خودتو بندازی بیرون...میفتی روی ریل و...

خودشو جلو تر کشید تا عطر تن گل مانندش رو نفس بکشه...و دود سیگارش مزاحمی بود که اون عطر رو میبلعید برای همین سیگار نیمه سوختش رو بین دستاش مشت کرد و حتی به خاطر سوزشش خم به ابرو نیاورد و همین باعث ترس جیمین شد...

__ زیر قطار له میشی اون موقع...به جز چنتا تیکه لباس چیزی ازت نمیمونه...
میبینی؟همه چیز به خودت بستگی داره...

با نشستن انگشتای بلندش بین موهاش چشماشو بست...نمیکشید...نوازش میکرد...

به حرفش فکر میکرد...زیر قطار له  میشد...مثل لینو...

__ولی تو عاقل تر از اونی که بخوای فرار کنی...یا زودتر از قطار پیاده بشی...

با حس بوسه اش روی سرش و بلند شدنش چشماشو باز کرد

__صبحانتو کامل بخور و با راننده برگرد...من باید برم

نگاهش میکرد که با برداشتن کتش همراه چهار نفر از بادیگارداش بیرون رفت...
هنوز هم سر انگشت هاشو بین موهاش حس میکرد...
و به این فکر میکرد...شاید دلش نمیخواست از قطار در حال حرکت داخل تونل پایین بپره...
ولی اگه میخواست...
قطارو نگه داره چی؟
اون موقع کی نابود میشد؟



سپیده دم غم زده














BLONDEWhere stories live. Discover now