my half brother

198 30 1
                                    

part49

ویو یونگی

برگشت سمتم و با چشمای سردش نگاهم کرد که از نگاهش قلبم لرزید اروم به سمت در اومد و درو باز کردو گفت
_خب..منتظرم
با صدای ارومی گفتم
_تو ماشین حرف بزنیم...
کلافه نگاهی بم انداخت و درو پشت سرش بست و به سمت ماشین رفت که با استرس درو باز کردم و نشستم نمیدونستم چی بگم افکارم بهم ریخته بود ولی من تصمیممو گرفته بودم اما تا اومدم حرفی بزنم با شنیدن حرفش زبونم بند اومد

ویو جیمین

با دیدن سکوتش گفتم
_اگه چیزی نمیگی پس من شروع میکنم..میخام استعفا بدم
فقط با تعجب بهم نگاه کرد کم کم اخماش توهم رفتو گفت
_چی؟
_نشنیدی میخام استعفا بدم....دیگ نمیخوام تو شرکتی که تو رئیسش هستی کار کنم

ویو یونگی

با حرفی که زد حس کردم ضربان قلبم داره هر لحظه کند تر میشه
_اما..اما جیمین.. لطفا.. چرا؟؟؟
_دلیلی بهتر از این که دیگه نمیخام هیچکدوماتونو ببینم؟
فکر نکنم حرفی مونده باشه پس فعلا و تا از ماشین پیاده شد سریع در باز کردم و به سمتش رفتم و مچ دست ظریفشو بین دستام گرفتم و دلمو به دریا زدمو گفتم
_من نمیدونستم....هیچ وقت نمیدونستم که اوما بچه دیگه ایی داره نمیدونستم اون بچه تویی همونی که من دلمو بهش باختم

ویو جیمین

با حرفی که زد خشکم زد و فقط به روبروم زل زدم که گفت
_جیمین؟
با شنیدن صداش به خودم اومدم و اروم گفتم
_ولم کن
_ولت نمیکنم حالا بعد از چند سال دارم بهت عشقمو اعتراف میکنم من...
تا اومد حرفی بزنه با حرفی که زدم دستش از رو مچ دستم شل شد و بعد دستمو ول کرد و با بهت بهم نگاه کرد
_ولی..من دوست ندارم یونگی..من...من به یکی دیگه علاقه دارم
و به سمت در خونه رفتم که با صدای گرفتش گفت 
_لط..لطفا برگرد خونه..اوما واقعا دوست داره..اون بهت احتیاج داره پس...
به سمتش برمیگردمو میگم
_اون موقع که منم بهش احتیاج داشتم کجا بود ها؟
_تو..از سختی هایی که اوما کشیده خبر نداری..اون روز نتونست باهات حرف بزنه چون حالش بد شد..اما الان بیا و به حرفاش گوش کن.. هردتون الان بهم نیاز دارین
_چرا انقدر داری تلاش میکنی..
_چون حال اوما برام مهمه...
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
_باشه...هروقت تونستم میام و دوباره به سمت در برگشتم که با صدایی که گرفته تر شده بود گفت
_میدونم شانسی در برابر اون فرد ندارم...اما.. به پیشنهادم فکر کن..

kookmin (my half brother) Where stories live. Discover now