my half brother

458 44 0
                                    

part23

بعد از اینکه رو صندلی نشستم دستمو به سمت گونم بردم...حس میکردم هنوزم رد داغی انگشتاش رو کمرمه.. یهو دیدم یکی کنارم نشست سرمو برگردوندم که با دیدن مین هو لبخندی زدم مین هو یکی از همکلاسی هامون بود درسته باهاش زیاد رفتو امد نداشتیم یا حرف نمیزدیم اما درکل پسر ارومو مهربونی بود
دستمو رو دستش گذاشتمو گفتم
_چطوری مین هو
با لبخند قلبی شکلش نگاهم کردو گفت
_خوبم ته.. امشب قشنگ شدی
با لپای سرخ شده نگاش کردمو گفتم
_ممنون

ویو جیهوپ

سریع رفتم سمت اتاقو جعبه رو از توی کشاب میز بغل تخت دراوردم و دوباره در جعبرو باز کردم و به حلقه های داخلش نگاهی انداختم.. یعنی قبولش میکرد؟ اگه قبول نمیکرد چی؟ من.. چجوری بدون ته ادامه میدادم... بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم جعبرو گذاشتم تو جیب شلوارم و در اتاقو باز کردمو رفتم بیرون که با دیدن دستای ته رو دستای مین هو ناخوداگاه اخمام توهم فرو رفت سریع رفتم سمتشون و همینجور که دست ته رو گرفتم و کنار خودم قرارش دادم و چشم غره ایی به مین هو رفتم و رو به همه گفتم
_وقت کادو دادنه
با این حرفم همه شروع کردن به دادن کادو هاشون تا دیدم حواس ته پرت شده سریع رفتم از پشت مبل گیتارمو برداشتم و اروم روی صندلی نشستم پایه میکروفونو درست کردم و به مین هو اشاره کردم که چراغارو خاموش کنه و فقط قسمتی از چراغای بالای سرمو روشن بزاره..
و بعد اروم شروع به خوندن کردم

어떤 말해야 할지
از کجا باید بگم؟
또 어떻게 전할지
چجوری حرفمو بهت بزنم؟
서툴기만 하네요
آخه خیلی تو بیان کلمات خوب نیستم
뻔한단 걸 알지만
میدونم حرفام خیلی کلیشه ای میشن
가볍지 않도록
ولی میخوام که...
이 말을 전할게요
حرفام صادقانه بهت بزنم

و بعد از سرجام بلند شدم و گیتارو روی صندلیم گذاشتم و بعد...

ویو تهیونگ

داشتم با مین جی که خواهر مین هو بود حرف میزدم و کادو هارو یکی یکی با کمک مین جی باز میکردیم که یهو همه جا تاریک شد و فقط یه قسمتی از خونه چراغاش روشن شد بچه ها اروم اروم کنار رفتن که صدای جیهوپ تو خونه پیچید... اون صدا چشمای بسته خدای من حس میکردم من...

یهو مکث کرد و بعد از سرجاش بلند شد و اومد روبروم ایستاد یهو رو یکی از زانو هاش نشست و بعد دست ظریفمو تو دستای بزرگش گرفتو گفت
_ته.. عزیزم.. من خیلی وقته که میخوام بهت اعتراف کنم.. خیلی وقته که میخوام بهت بگم من دلمو به لبخندای قشنگت به چشمات که حکم طلوع زندگیمو داره باختم... ته.. میزاری بقیه عمرتو کنارت باشم و عشقمو باهات تقسیم کنم؟
با اشک نگاهی بهش انداختم و فقط با سکوت به چشمای کشیدش نگاه کردم.. با نگرانی بهم نگاهی انداخت و از سر جاش بلند شد و اروم دستشو روی گونم کشیدو گفت
_ته؟
که همون لحظه صورتشو با دستام گرفتم و بعد..

kookmin (my half brother) Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon