my half brother

253 36 1
                                    

part27

ویو جیمین

تا لباسامو عوض کردم شکمم شروع به قارو قور کرد پس از اتاقم زدم بیرون که بوی خوبی از زیر دماغم رد شد... با کنجکاوی اون بوی خوبو دنبال کردم که به اشپزخونه رسیدم که دیدم جونگکوک درحال درست کردن دمنوشه با دیدن من یهو چشماش برق زدو گفت
_اع جیمین اومدی... اوم راسیاتش یکم برات دمنوش درست کردم تا سرحال بشی
اومدم مخالفت کنم اما نمیدونم چیشد زبونم انگار قفل کرده باشه فقط سری تکون دادم و پشت میز نشستم که سریع یه ماگ بزرگ گذاشت جلوم بخاطر گرم بودنش ازش بخار بالا میومد.. چشمامو بستم که عطر اشنای دمنوش مشاممو پر کرد و یهو مغزم روحمو برد به یه خاطر دور..
همینجور که سرم پایین بود یهو بدون مقدمه گفتم
_یادمه همیشه موقعی هایی که بی حوصله بودم یا حالم بد بود اوما برام از این دمنوشا درست میکرد تا سرحال بشم...

ویو جونگکوک
با حرف زدن ناگهانیش نگاهی بهش انداختم.. صداش غمگین بود و معلوم بود یاد یه چیزی  افتاده اما چرا از فعل گذشته استفاده میکرد
_ اومم.. میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
سرشو بالا اورد و منتظر نگاهم کرد
_مگه.. الان پیش پدر و مادرت زندگی نمیکنی؟

ویو جیمین
با شنیدن سوالش سرمو دوباره پایین انداختم و یکم از اون دمنوش خوشمزرو خوردم و لبخند تلخی زدمو گفتم
_از 18سالگی به بعد دیگ نداشتمشون.. نه مادر.. نه پدر.. نه اینکه مرده باشن..نه.. ترک شدم و حالا نقششون تو زندگی برای من هیچ فرقی نداره...
یهو دیدم دست بزرگش رو دستم نشست
سرمو بالا اوردم که دیدم چشمای گرد و مشکیش مهربون شده نگاهی عمیقی بهم انداختو گفت
_تو مادرتو اینجوری از دست دادی جیمین.. نمیدونم چی بگم.. چون نمیدونم چه اتفاقی افتاده که تورو ترکت کردن اما مهم اینه که تو موفق شدی و تنهایی جنگیدی تا به این موقعیت برسی و مطمئنم اگه یه روزی ببیننت حتما حسرت روزایی که از دستت دادنو میخورن... راسیاتش منم مادرمو از دست دادم.. تو یه تصادف
_اوه خدای من متاسفم
لبخندم اروم اروم محو شد..
بعد از اون تصادف.. خیلی برام سخت بود که مادرمو از دست دادم...چون دیگه نداشتمش.. تو مادرتو تو 18سالگی از دست دادی و من تو 14سالگی اونم برای همیشه... خیلی بچه بودم و نیاز به حمایت مادرانه داشتم..اما اون دیگه از پیشمون رفته بود از اون موقع به بعد یونگی بود که همیشه حمایتم میکرد و مواظبم بود.. پدرم همیشه سرکار بود.. و اکثر مواقع خیلی کم میدیدمش پدر جوونم با مرگ مادرم خیلی پیر شد..
چون همیشه پیش یونگی بودم بهش وابستگی زیادی پیدا کرده بودم.. چند سال بعد پدرم با یه خانومی اشنا شد.. همکارش بود.. کم کم بهش دل بست.. درکش میکردم بالاخره اونم به یکی نیاز داشت.. اما اون زن شوهر داشت.. ولی وقتی فهمید شوهرش اذیتش میکنه و کتکش میزنه و از قضا معتاده مدرکی شد که بره شکایت کنه.. رفت شکایت کرد و بعد از اینکه از شوهرش طلاق گرفت.. با پدرم ازدواج کرد...

kookmin (my half brother) Where stories live. Discover now