my half brother

463 48 0
                                    

part25

بدنشو تو اغوشم فشردم..

ویو جیمین
نفهمیدم چیشد اما همون موقع تو اغوش گرمش فرو رفتم..
فقط با سکوت به سقف بالای سرم نگاه میکردم.. ناخوداگاه اشکام بند اومده بود و انگار دیگه نمیتونستم حرفی بزنم... اما همون لحظه صدای گرم و بمشو کنار گوشم شنیدم

_جیمین.. من واقعا نمیدونم چی بگم.. اون لحظه اونقدر عصبانیت و حسادت جلو چشمامو گرفته بود که به هیچی فکر نمیکردم..من.. من فکر میکردم که تو قراره هیونگی که بیشتر از همه کنارم بوده و تمام توجهش فقط به من بودرو بگیری.. من..من فکر میکردم تو مثل بقیه پسرا قراره مخ هیونگ منو بزنی.. و من  نمیدونم چجوری بگم.. من تورو نمیشناسم جیمین.. و الان واقعا بخاطر کارم متاسفم

فقط تو سکوت به حرفاش گوش میدادم.. چجور میتونست انقدر صداش ارامش بخش باشه؟
ولی سریع به خودم اومدمو با دستم به سینش فشاری اوردم تا ازم فاصله بگیره با فاصله گرفتنش نگاهامون بهم گره خورد
چشماش شبیه به گودالی بود که ادم ناخوداگاه غرقش میشد..
یهو به خودم اومدمو فاصلمونو با دستام بیشتر کردم و قبل از اینکه کنترلمو در برابر نگاهش از دست بدم رومو اونطرفی کردمو گفتم
_میشه زنگ بزنی یونگی بیاد دنبالم..

ویو جونگکوک
با شنیدن حرفش حسادت خاصی تو وجودم پیچید و گفتم
_جیمین من خودم می..
_لطفا بهش زنگ بزن بیاد دنبالم
ناخوداگاه اخمام توهم فرو رفت و با جدیت همینجور که لباساشو اماده میکردم گفتم
_میخام بخاطر کارام برم یجایی خودم میرسونمت..
تا اومد حرفی بزنه انگشتمو جلو دهنم گرفتمو گفتم
_هیس.. چیزی نشنومم

ویو جیمین

بعد از اینکه جونگکوک لباسامو داد بپوشم از اتاق بیرون رفت
تا لباسامو پوشیدم گوشیمو از تو جیب شلوارم دراوردم.. و تا تاریخ گوشیموو دیدم یاد تولد ته افتادم که بهش تبریک نگفتم با عذاب وجدان سریع شمارشو گرفتم که بعد از چند تا بوق صدای دلخورش توی گوشم پیچید
_الو.. جیمین
_ته ته من.. تولدت مبارک
صداش بیشتر دلخور شد و گفت
_پیشم ک نیستی اما.. میتونستی زودتر بگی.. اونقدر سرت گرم شده بود که تولد منو یادت رفت؟
ناخوداگاه بغض کردمو گفتم
_ته متاسفم.. من هیچ وقت تولدتو یادم نمیره.. و برای دیر گفتنم دلیل دارم..
_امیدوارم دلیلت قانع کننده باشه جیمین... دلم برات تنگ شده... کلی حرف دارم که برات بزنم
_منم دلم برات تنگ شده ته و منم همینطور
که با ورود کوک به اتاق به ته گفتم
_بهت زنگ میزنم باشه مواظب خودت باش فعلا
و گوشیو قطع کردم
_اماده ایی..
_اهوم
وسریع از تخت اومدم پایین که حس کردم چشمام داره سیاهی میره که همون لحظه کوک با دیدن اینکه چشمامو بستم و دستمو به لبه تخت گرفتم با نگرانی سریع به سمتم اومدو دستشو از زیر دستام رد کرد و دور کمرم حلقه کردو کشیدم سمت خودش که شوک اول بهم وارد شد اما بدون توجه بهم گفت
_چرا حواست نیست هان تو که میدونی سرگیجه داری باید بهم میگفتی اگه چیزیت میشد چی؟
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم و فقط دلم میخواست از شدت گرمای بدنش ازش دور بشم..قلبم تند میزد جوری که حس میکردم داره صدای قلبمو میشنوه تا خواستم ازش فاصله بگیرم حلقه دستاشودورم محکم تر کرد که گفتم
_من.. من خوبم.. خودم میتونم بیام
_معلومه انقدر لجباز نباش تا دم ماشین کمکت میکنم...

kookmin (my half brother) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora