part42
لبخندی روی لباش نشست ولی بخاطر بانداژ دور صورتش لبخند زیباش به چشم نمیومد
_تعریفتو از جونگکوک شنیدم
با شنیدن اسم جونگکوک ضربان قلبم بالا رفت.. یعنی اون درمورد من حرف زده بود؟
_اوه... جونگکوک شی لطف دارن
همون موقع درخونه باز شد و بعد یونگی با جونگکوک وارد خونه شدن و با دیدنم که روبروی خانم جئون نشستم خریداشونو روی جزیره گذاشتن و به سمتم اومدن که یونگی گفت
_اوه جیمین برگشتی و بعد روبه مادرش گفت
_اوما مگه نگفتم استراحت_هی بچه دست پام که فلج نشده همشم که نمیتونم رو تخت باشم حوصلم سر میره.. پدرت کجاست؟دیروزم ندیدمش
_بجای من رفت شرکت و خیلی تاکیید کرد که امروز مراقب همسر زیباشون باشم
با تعجب برگشتم سمت یونگیو گفتم
_پس امروز نمیریم شرکت
_نه..
سری تکون دادم و گفتم
_پس من میرم پیش دوستم..تا شماها..
که همون موقع خانم جئون روبه من سریع گفت
_امروز به حد کافی اشنا نشدیم جیمین شی پس میتونی امروز پیش ما بمونی؟
با دیدن نگاهش نمیدونم چیشد اما سری تکون دادم و گفتم_باشه.. میرم لباسامو عوض کنم و نگاه کوتاهی به جونگکوک که لبخندی روی لب داشت انداختم و سریع به سمت پله ها رفتم بعد از اینکه لباسمو عوض کردم کمی تو اینه به خودم خیره شدم که همون موقع صدای خندیدن یونگی وکوک با مادرش اومد...که لبخند تلخی زدم
یونگی و جونگکوک باید خیلی خوشحال باشن که پدر و مادری مثل خانوم جئون دارن... به سمت ساکم رفتم و روی زمین نشستم و زیپشو باز کردم و از زیر لباسام عکس تا شدرو دراورد و اروم بازش کردم.. و با دیدن اوما دستی روی عکس کشیدم.. نگاهی به خودم تو عکس انداختم.. اینجا فقط پنج سالم بود و من خوشحال ترین ادم تو اون دوره بودم چون مادرمو داشتم...چون... یه خانواده داشتم...
کشوی میز بغل تختمو باز کردم که عکسو داخلش بزارم اما با دیدن یه قاب قدیمی که برعکس بود با کنجکاوی دستمو به سمتش بردم و قابو به سمت خودم برگردوندم و با دیدن عکس توی قاب نفسم به شمارش افتاد اون...
![](https://img.wattpad.com/cover/373046651-288-k945320.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
kookmin (my half brother)
Romantizmجیمین پسری که تو بچگیش از مادرش به دلایلی جدا میشه و با دوستش تهیونگ به امریکا سفر میکنه اما یهو چی میشه بعد از سال ها جیمین دوباره به کره برگرده و با برادر ناتنیش روبرو بشه ....