part39
که همون موقع به سمتم چرخید و سرشو تو گودی گردنم فرو برد که لحظه ایی نفسم رفت.. الان... لباش... دقیقا رو گردنم قرار داشت..
ناخوداگاه دستامو دور کمر باریکش حلقه کردم و بدنشو چفت بدنم کردم و نفس عمیقی بین موهاش کشیدم... بوی شکلات میداد.. همینجور که عطر موهاشو به ریه هام میفرستادم چشمامو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.. اما نمیدونستم قراره از فردا همچی تغیر کنه..ویو تهیونگ (کره)
بعد از اینکه وارد فرودگاه کره شدیم با خوشحالی دستامو بهم کوبیدمو رو به جیهوپ گفتم
_وای هوپی خیلی خوشحالم... حس میکنم انگار به خونه خودم برگشتم حس خیلی خوبیه
دستشو دور کمرم حلقه کرد و مثل همیشه لبخند مهربونشو تقدیم صورتم کرد و گفت
_عشق من پس امروز خوشحاله نه؟
با ذوق نگاهش کردمو سرمو تکون دادم که همون موقع وسط سالن بین این همه جمعیت بوسه ایی به پیشونیم زد که سریع ازش جدا شدمو با لپای قرمز شده گفتم
_یااااا داری چیکار میکنی
دستمو گرفت و با بیخیالی همیشگیش گفت
_دارم زندگیمو میبوسم
و به سمت خروجی رفتیم که چشم غره ایی بهش رفتم و دستمو از تو دستش دراوردم که با اخم نگاهم کرد که گفتم_چیهههه.. خوب نمیتونم مثل فلجا گوشیمو با یه دست از تو جیب شلوارم دربیارم که.. میخام زنگ بزنم جیمین بهش بگم رسیدیم که دوباره دستمو گرفت و همون موقع یه ماشین مشکی رنگ جلومون وایساد و سریع مرد درشت هیکلی از ماشین پیاده شد و درو برامون باز کرد و ساکامونو عقب ماشین گذاشت که با تعجب برگشتم سمت جیهوپو گفتم
_این کیه مگه نمیریم پیش جیمین
_این بادیگارد بابامه.. اول میریم خونه خودم بعدا جیمینو میبینیم..ویو جیمین
با حس خفگی و نفس تنگی اروم لای پلکامو باز کردم که با سینه یه نفر روبرو شدم.. مغزم شروع به پردازش کرد من... دیشب میخاستم برم حموم اتاقم اما همون موقع دوش حموم خراب شد... دیدم هنوز جونگکوک نیومده خونه رفتم از حموم جونگکوک استفاده کردم.. بعدم یادم رفت حولمو بیارم پس از حوله جونگکوک استفاده کردم رو تختش نشستم و بعد نمیدونم چیشد خوابم برد... پس الان این..
سریع با چشمای گشاد شده سرمو عقب بردم و با دیدن جونگکوک حس کردم قلبم دیگ نمیزنه .. داد خفیفی زدم که سریع چشماشو باز کرد
_چیش...
با دیدن چشمای بازش دوباره دادی زدم و هولش دادم که همون موقع از تخت پایین افتاد و صدای اخش بلند شد..سرشو گرفتو به ارومی بلند شد و با چشمای خابالودش نگاهم کردو گفت
_چیشده
با عصبانیت و تعجب گفتم
_میگی چیشده... نه میگی چیشدههههههه
با گنگی نگاهم کردو گفت
_خب... نمیدونم... واقعا چیشده؟
با عصبانیت به قیافه خنگش نگاه کردم
_الان بهت میگم چیشده
و از تخت پایین اومدم و اومدم بپرم روش و مشتامو روی بدنش خالی کنم که همون موقع..قشنگای من لطفا کامنت و ووت یادتون نره من منتظر کامنت هاتون هستم 🐥💜
![](https://img.wattpad.com/cover/373046651-288-k945320.jpg)
CZYTASZ
kookmin (my half brother)
Romansجیمین پسری که تو بچگیش از مادرش به دلایلی جدا میشه و با دوستش تهیونگ به امریکا سفر میکنه اما یهو چی میشه بعد از سال ها جیمین دوباره به کره برگرده و با برادر ناتنیش روبرو بشه ....