my half brother

199 26 0
                                    

part48

سه هفته بعد

ویو تهیونگ

اروم به سمت اتاق جیمین رفتم و تقه ایی به در زدم با نشنیدن صدا اروم دستگیره درو کشیدم پایین و وارد اتاق شدم..با دیدن بدن مچاله شدش روی تخت با ناراحتی به سمتش رفتم و اروم پتورو روش کشیدم و کنارش نشستمو و به صورت شکسته و معصومش نگاه کردم...
از اون روزی که از خونه یونگی اومده بود بیرون بعد اون قضیه خیلی کم حرف شده بود...زیاد باهام حرف نمیزد.. بعضی از شبا کابوس میدید و دوباره فوبیاش برگشته بود..و نمیتونست تو یه جای تاریک باشه..
بعضی از شبا گریه میکرد و من هیچ کاری نمیتونستم برای داداش کوچولوم انجام بدم
جز اینکه بشینمو هروز اب شدنشو نگاه کنم..قطره اشکی از چشمام روی صورتم افتاد که سریع با دستم پاکش کرد و
اروم دستمو روی موهای طلایی و نرمش کشیدم و گفتم
_جیمین.. عزیزم.. نمیخای بیدار بشی.. تو حتا ظهر هم چیزی نخوردی

ویو جیمین

با شنیدن صدای ته اروم لای پلکای پف کردمو باز کردم و نگاهی به چهره نگرانو غمگینش کردمو گفتم
_چیشده..
_نمیخای پاشی..تو حتا ظهر هم غذا نخوردی..تو این سه هفته مثل پوست استخون شدی..
و بعد یهو اشک تو چشمای کشیده و درشتش جمع شد و با صدای پر بغضش گفت
_حالم داره از خودم بهم میخوره جیمین...منه احمق هیچ کاری نمیتونم برات بکنم و تو هروز داری جلوی چشمام نابود میشی لطفا اینکارو با خودت نکن..جیمین تو تنها خانواده منی
دستامو باز کردم که سریع بغلم کرد و سرشو روی سینم گذاشت به ارومی موهاشو نوازش کردم و با صدای خش دارم گفتم
_توهم تنها خانواده منی ته... اما از جنگی که تو سرمه یه شب نمیتونم راحت بخابم..بعد چند سال.. مادرمو اتفاقی دیدم..جالب تر از این اینه که مادر من.. مادر رئیس شرکتمم هست..اون...اون حتا برای بچه هایی که هم خونشم نیستن مادری کرد...اما برای من چی ته و بعد خواستم بگم فقط دلم برا یکی تنگ شده..اما گفتم.. منم تو اون دوره به مادرم نیاز داشتم..اما نبود... ته ته
_جان ته ته
_میخام از شرکت استعفا بدم
سریع از جاش بلند شد و با تعجب نگهام کردو گفت
_ چی میگی جیمین درسته الان نمیخای هیچ کدومشونو ببینی اما منطقت کجا رفته برای شغلی که این همه تلاش کردی تا به اینجا برسی یه روزه میخای همه پُلای پشست سرتو خراب کنی؟
_ته من تصمیمو گرفتم و به همچیم فکر کردم و بعد گوشیمو برداشتم ک همون لحظه جیهوپ تو اتاق اومد
_جیمین یکی پشت دره درست چهرشو نمیبینم فقط صداشو شنیدم که گفت با تو کار داره
اروم از تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون رفتم و در خونرو باز کردم و به سمت در اصلی باغ رفتم و با دیدن یونگی همونجا سرجام وایسادم که تا سرشو بالا اورد با دیدنم سریع رومو برگردوندم و دوباره برگشتم سمت خونه که با شنیدن صدای بلندش سرجام وایسادم
_جیمین..لطفا نرو..خواهش میکنم..میخام باهات حرف بزنم
_من با تو و هیچکدوم از اعضای خانوادت حرفی ندارم
و دوباره برگشتم که با شنیدن حرفش از حرکت ایستادم
_حال اوما خوب نی...حال هیچکدوممون خوب نی پس لطفا بزار باهات حرف بزنم
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتشو گفتم
_باشه...

kookmin (my half brother) Where stories live. Discover now