part51
_بعد از اینکه رفتی چند دقیقه بعد پدرت اومد خونه حالش زیاد خوب نبود و معلوم بود مسته و چشماش قرمز بود نمیدونم اون روز چیشده بود اون ادمی که هیچوقت سراغ بچشو نمیگرفت حالا یقه لباسمو گرفته بود و میپرسید که بچش کجاست نمیدونستم چی بگم حالم خوب نبود اشکام شروع به ریختن کرد با دیدن سکوتم انگار وحشی شده باشه گوشیمو به سمت دیوار پرت کرد و بعد شروع به زدنم کرد هرچی التماس می کردم دست بردار نبود یهو از موهام محکم گرفت و به سمت خودش کشید همون لحظه بود که فهمیدم..
تورو دیده که با ساک تو دستت داری میری ولی بخاطر مستی زیاد و نعشگیش نتونسته بود دنبالت بیاد
موهام..موهام درد گرفته بود و سرم شروع به گز گز کرده بود با دیدن گلدون روی میز برش داشتم و بعد محکم زدم تو سرش نمیدونستم چیکار کنم پس بدون اینکه بهش نگاه کنم سریع از خونه زدم بیرون.. انقدر راه رفتم که رسیدم جلوی شرکت... یادمه همینجور که سرمو روی پاهام گذاشته بودم دستی روی دستم نشست که سریع سرمو بالا اوردم و با دیدن جونگی دوباره اشکام شروع به ریختن کرد معاون رئیس شرکت بود یجورایی هروز میدیدمش و باهم گفتگو های کوچیکی داشتیم...با نگرانی به سمتم اومد و پرسید چیشده اما توان صحبت نداشتم بلندم کرد و به سمت ماشینش برد بعد چند دقیقه نمیدونم چیشد اما شروع کردم به تعریف کردن از اینکه فرستادمت امریکا از اینکه شوهرم معتاده و هروز کتکم میزنه... بعد از اینکه به حرفام گوش داد گفت میتونه برام یه وکیل خوب بگیره تا از پدرت جدا بشم.. اون موقع حس کردم یه حامی دارم... بعد از اینکه کارای طلاق انجام شد... اون روز وقتی از دادگاه اومدم بیرون همون موقع به سمتم حمله ور شد که چند تا از مامورا جلوشو گرفتن.. با داد بهم گفت که پیدام میکنه و هرجور شده هم منو میکشه هم تورو... خیلی ترسیده بودم اما جونگی منو به یه خونه برد و گفت که از این به بعد اونجا زندگی کنم نمیخواستم قبول کنم اما گفت خطر ناکه که به خونه برگردم پس قبول کردم...چند ماه گذشت و لطفای جونگی به من بیشتر میشد...اون روزو یادمه رفته بودم خرید.. تا برگشتم تو خونه همجا با گل رز قرمز تزئین شده بود و جونگی با کت سفید وسط سالن وایساده بود... روبروم زانو زد و بعد بهم درخواست ازدواج داد... میدونستم دوتا بچه داره.. اما منم بهش علاقه پیدا کرده بودم پس درخواستشو قبول کردم..ویو جیمین
با شنیدن حرفای اوما گیج شده بودم اما.. یه سوال ذهنمو درگیر کرده بود
_پس...چرا هیچوقت بهم زنگ نزدی؟ویو جیسو
با سوالی که پرسید به چشمای اشکیش نگاه کردمو گفتم
_گوشیم شکسته بود و شمارتو گم کرده بودم...و از اون روز دیگه مادر تهیونگو ندیدم..بعد از چندسال وقتی رفته بودم خرید مادر تهیونگو تو فروشگاه دیدم خیلی تغیر کرده بود و شکسته تر شده بود..اول منو نشناخت اما وقتی یادش اومد با خوشرویی منو به خونش برد... اون شمارتو داشت پس سریع شمارتو ازش گرفتم و زنگ زدم.. اما تو جواب ندادی.. یه بارم جواب دادی.. اما فکر کنم تهیونگ بود و از اون روز به بعد من منتظر تماست بودم.. اما تو هیچوقت به من زنگ نزدی..ویو جیمین
اروم سرمو انداختم پایین...گیج شده بودم و مغزم تحمل این همه اتفاقو نداشت اروم از سرجام بلند شدم و به سمت در رفتم که اوما با صدای پر از بغضش گفت
_جیمین...داری کجا میری
_خونه ته
و درو سریع باز کردم و از خونه زدم بیرون... الان من فقط به یه نفر نیاز داشتم... تهیونگ...ویو جونگکوک
اوما سریع دنبالش رفت که دستشو گرفتم که گفت
_ولم کن.. ولممم کن کوک داره میرههه...بچم دوباره داره میرهههه
برش گردوندم به سمت خودم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و بوسه ایی به سرش زدمو گفتم
_اوما.. اون الان نیاز به تنهایی داره...
_اما اگه برنگرده؟
_اون برمیگرده.. من مطمئنم..خب خب امیدوارم از این چند پارتی که گذاشتم لذت برده باشین و نظرو ووت یادتون نره...و اینکه قشنگای من امیدوارم درک کنید نزدیکه مهره و خب بازم قراره بشینیم کلی خر خونی کنیم و بدبخت بشیم پس بعضی اوقات ممکنه تایم آپ کردن فیک کمی طول بکشه پس لطفا فیکمو ذخیره داشته باشین و دنبالش کنین بوس بهتون 💜
![](https://img.wattpad.com/cover/373046651-288-k945320.jpg)
YOU ARE READING
kookmin (my half brother)
Romanceجیمین پسری که تو بچگیش از مادرش به دلایلی جدا میشه و با دوستش تهیونگ به امریکا سفر میکنه اما یهو چی میشه بعد از سال ها جیمین دوباره به کره برگرده و با برادر ناتنیش روبرو بشه ....