my half brother

223 33 0
                                    

part40

پام نمیدونم به کجا گیر کرد که افتادم روش و اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بعد لبام روی لباش قرار گرفت که با بهت و چشمای گرد شده فقط نگاهش کردم که بوسه ریزی به لب پایینم زد که دوباره تعجب کردم و با عصبانیت سرمو کشیدم عقب و گفتم
_معلوم هس داری.. اوممم
دوبارع دستشو گذاشت پشت گردنم و سرمو کشید پایین و محکم لباشو رو لبام کوبید و شروع به مکیدن لب پایینیم کرد و زبونشو بین لبام کشید و وارد دهنم کرد که زبونامون بهم برخورد کرد تا خواستم سرمو عقب بکشم به ارومی زبونمو مکید و گاز محکمی از لب پایینیم گرفت که آه خفیفی کشیدم که لحظه ایی دست از کارش برداشت و خمار نگاهم کرد و چند تا بوسه ریز به لبام زدو با صدای خش دارش گفت
_دیشب مست بودم.. اما این لبات کاری کرد که مستی از سرم بپره و امروز صبح.. بازم نمیدونستم که قراره صبحونم همچین چیز خوشمزه ایی باشه....
با شنیدن حرفش ضربان قلبم بالا رفت... اون.. دیشب منو بوسیده بود ؟
همینجور که به چشمای هم نگاه میکردیم با شنیدن صدای در خونه به خودم اومدم و سریع از روی پاش بلند شدم و با گونه های سرخ شده از اتاق زدم بیرون و سریع پریدم تو اتاقم و درو قفل کردمو بهش تکیه دادم... کم کم لبخندی روی لبام شکل گرفت و دستمو اروم روی لبام گذاشتم و اروم گفتم
_فکر کنم داره ازت خوشم میاد جئون جونگکوک..

ویو جونگکوک

تا از اتاقم بیرون رفت ناخوداگاه لبخندی روی لبام نشست چجوری میتونست انقدر کیوت و در عین حال جذاب و هات باشه.. طمع  لباش...با باز شدن در اتاق از فکر بیرون اومدم وسرمو بالا اوردم که با دیدن یونگی سریع پاشدمو به سمتش رفتم و اروم بغلش کردمو گفتم
_خوبی؟
با خستگی چند لحظه پیشونیشو روی شونه ام گذاشت و گفت
_نه...حالم خوب نی کوک..دیروز اومارو عمل کردن ولی تا الان بهوش نیومده.. نگرانشم.. کارای شرکتم بهم ریخته نمیدونم چیکار کنم
دستی پشت کمرش کشیدم و گفتم
_هیونگ میخای یکم...که همون موقع تقه ایی به در خورد و بعد جیمین وارد اتاق شد و نگاهی به یونگی انداختو سلامی کرد و گفت
_میخاستم فقط بهتون خبر بدم من دارم میرم دوستمو ببینم.. و شاید امشب به خونه برنگردم
سریع گفتم
_من دارم میرم بیمارستان میرسونمت
و یونگیم تایید کردو گفت
_اره مواظب خودت باش و با خستگی به سمت اتاقش رفت....

ویو جیمین

تا رسیدم به آدرسی که ته داده بود با دهن باز به ویلای روبروم که دست کمی از یه کاخ نداشت نگاه کردم اروم زنگ درو زدم که باغبونی درو باز کرد که سلام ارومی دادم و تا وارد خونه شدم ته با دو به سمتم اومد که دستامو باز کردم و بعد تو اغوش همدیگه فرو رفتیم با دیدن جیهوپ دستی تکون دادم که لبخند مهربونی بهم زد.. کمی از ته فاصله گرفتم و صورتشو با دلتنگی نگاه کردم و بوسه ایی به گونش زدمو مثل همیشه نک دماغامونو بهم مالیدم و گفتم
_دلم برات تنگ شده بود ته ته...

ویو جونگکوک

با دیدن اشک تو چشمای اوما با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_اوما؟
_جیمین.....

kookmin (my half brother) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora