(part5)

510 50 18
                                    

رسیدم داخل.روی مبل نشسته بود و با عصبانیت منو نگاه میکرد.با بی اهمیتی از رو به روش رد شدم و رفتم سمت اتاق ابزار.تا خواستم در رو باز کنم صداش در اومد
/تو اونثد که وانمود میکنی بد نیستی.
این پسره چی میخواد؟
/اوووه...واقعا؟
/نیستی مگان.شاید فیزیکی اره.ولی اصلت نه...
/تو که اینقد دم از انتقام میزنی چی؟تو که همون فیزیکیشو هم نداری...
/دارم
چه اعتماد به نفسی!!!
/اوووه...واقعا؟؟؟
/اره...واقعا...
/پس با من بیا.
بردمش سمت اتاق ابزار.یه لنگ دستکش خار دار دستش دادم.
/بزن.
/چی؟
/من از خودم دفاع نمیکنم.کاری هم باهات ندارم فقط با این دستکش با تمام قدرتت بزن توی صورتم.
/من..ممم.مممم.ممن ...نه نه نه...من نمیزنم.
/خب پس بدشون به من
دستکشا رو ازش برداشتم و توی قفسه گذاشتم.جاش چهارتا باند برداشتم و دستش دادم.
/خب برو تمرین کن...
با ترش اخلاقی باند ها رو ازم گرفت و بست دور دستش.رفت سمت کیسه بکس ها.
/امروز با اونا تمرین نمیکنی.
/چیز دیگه ای هم مگه هست که بشه باهاش تمرین کرد؟
/البته...وزنه ندارم ولی به جاش از این استفاده کن.
رفتم سمت قفسه تفنگ ها و یه تفنگ نسبتا بزرگ و سنگین رو برداشتم.رفتم سمتش.
/وزنه که بلدی بزنی؟
/نه بلد نیستم منتظرم تو یادم بدی.
با من لج میکنه؟دارم برات.تفنگ رو محکم با یکی از دستام گرفتم.
/بگیرش دستت یاد میگیری.
شروع کرد به کشیدن.هر کاری میکرد نمیتونست درش بیاره.(نمیتونست تفنگه رو از دست مگان در بیاره)خواست یهو بکشدش بیرون که من تفنگ رو ول کردم.افتاد رو زمین.یه پوزخند زدم.
/چقد شل و ول...
سرمو به نشونه منفی نشون دادم و خودم سمت تیر و کمون رفتم.برش داشتم و شروع به تمرین کردم.
ساعت دوازده و نیم شب همون روز از نگاه هری.
حالش خوب نبود و امروز روز سختی داشت.روی مبل دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود.بدنش درد میکرد.
/مگان.من...میرم بخوابم.اگه چیزی خوا...
/برو راحت بخواب.
/تو که...حالت خوبه.مگه نه؟
/بدنم درد میکنه ولی خب...آروم میشه.برو.فردا هم تمرین داری.
رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.چشمامو بستم.
حس میکردم مگان داره با صدای بلند گریه میکنه.از جام بلند شدم و سمت اتاق نشیمن رفتم.صدا از اونجا نمیومد.صدا...از تو اتاق تمرین بود.سریع رفتم داخل.مگان کنار قفسه کلت ها و پیستول هاش بود.همون هفت تیری که صبح برداشت هم دستش بود.تفنگشو پر کرد و با غم یه نگاه بهش انداخت.میخواست چیکار کنه؟
/مگان.
/برو بخواب هرولد
/میخوای...میخوای چیکار کنی؟
/میخوام عذاب کشیدنو تموم کنم.
سرشو اورد بالا و یه لبخند تلخ زد
/نه
/اره
/نه(با داد)
/آره هری...آره.دیگه بسه.
/تو گفتی منو آماده میکنی
/خودت میتونی آماده شی
/نه مگان این کارو نکن
تفنگ رو گذاشت روی قلبش و یه لبخند پر از درد زد
/خدا حافظ هری
/نه مگان
بنننننننگ
/نهههههههههههههههههههههه...














































Girl of the darknessWhere stories live. Discover now