(part 17) meghan turns back

260 39 16
                                    

چند روز بعد داستان از دید هری

بعد از اون روز مگان جوری باهام برخورد میکرد انگار ازم میترسید.نمیخواست نزدیکم باشه.ازم فرار میکرد.نگاهاشو ازم میدزدید.دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولی نمیزاشت.الان هم رو به روم نشسته بود و با استرس با انگشتاش بازی میکرد.
/مگان تو خوبی؟
/من خوبم....اره....خوبم...
/اما اینجور به نظر نمیای...

با ترس بهم نگاه کرد و آب گلوشو به زور قورت داد.
/من خوبم...

میتونستم ببینم که یکم رنگ و روش پریده و...دوتا فرو رفتگی روی لب پایینیش ایجاد شده که مطمعنا جای دندونای نیشش بود.اون تشنه بود.خون میخواست و حاظر نبود بگه.مگان حاظر نبود کل خونمو بخوره.ولی اگه مجبور میشد یکم میخورد.پس باید مجبورش میکردم تا به حالت اولش برگرده.تا باز همون مگان دوست داشتنی بشه.رفتم سمتش و دستشو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش توی اتاق.تیشرتمو در اوردم و روی تختم انداختم.روی تخت نشستم و دست مگان رو کشیدم سمت خودم
/هری داری چیکار میکنی؟
/فهمیدم مشکلت چیه.تو تشنه ای.
/نه هری...
/من دارم میبینمت...تغیراتتو میبینم.
/نه هری من نباید...
/تو باید خون بخوری.
/اما...
/بسه...ادامه نده...
/ممکنه من کنترلمو از دست بدم...
/نه...نمیدی...من باورت دارم.
/هری....
/فقط به اندازه نیاز...نه از روی طمع..
/اگه کنترلمو از دست بدم...
/بازم مشکلی نیست...دیگه ادامه نده.کارتو بکن.
/نه هری...
/مگان لطفا...
/نه....من این کارو نمیکنم.
/در این صورت....ترجیح میدم بمیرم.
/اما هری این خیلی خطرناکه.
/خطرناک اینه که تو تشنه تر بشی.

با غم نگاهم کرد.
/بیا...نترس...

سرشو زیر انداخت و یه اه عمیق کشید.
/هری این درست نیست.
/من از شکستن قانونا لذت میبرم.

روی زانوهاش نشست و با دستاش شونه هامو گرفت.صورتشو به گردنم نزدیکتر کرد. ولی کاری نکرد.به جاش یه چیزی روی گردنم افتاد.یه قطره کوچیک و سرد...
/منتظر چی هستی کوچولو؟
/هری من...نمیتونم...

کمرشو گرفتم و برای ازطمینان خاطر یکم پهلو هاشو فشار دادم.نفسای گرمش به گردنم میخورد.اروم لباشو روی گردنم قرار داد.اروم دندوناشو فرو کرد توی گردنم.زیاد هم درد نداشت.چون فقط دوتا سوراخ ایجاد کرد و مشغول میک زدن شد.فکر کنم پنجمین میک رو زد و ازم جدا شد.
/بسه دیگه...همین کافیه...
/اما مگ...
/بسه...کافیه.

اروم جایی دندوناشو بوسید و ازم جدا شد.سرشو زیر انداخت و با پریشونی رو به روم نشست.
/مگان تو خوبی؟
/انتظار داری خوب باشم؟

سرشو بالا اورد.چشماش پر از اشک بود.خون های روی لبش رو پاک کردم.
/شایدم من خیلی خودخواهم که میخوام برام بخندی.

اینو گفتم و مگان سرشو زیر انداخت.
/اره....تو خیلی خودخواهی...تو میخوای من حالم خوب باشه.چون خودت دوست داری من حالم خوب باشه.تو یه خودخواه بی مغزی که نمیخوای بفهمی که این کارات خطرناکه.نمیخوای بفهمی که اگه من زاده خون اشام بودم الان هزار بار بدنت زیر خاک پوسیده بود.من راضیم که حالم بد باشه ولی تو سالم باشی.من میتونم خون رو تامین کنم.ولی تو....نمیخوای باور کنی که من با نخوردن خون مشکلی ندارم.میگی خودت هروقت من احتیاج داشتم تامینم میکنی ولی نمیدونی که ریسک میکنی.چرا باور نمیکنی من نمیخوام برات اتفاقی بیوفته هری؟
/باور میکنم.حالا هم که چیزی نشده...
/چیزی نشده؟ روی گردنت کبوده...دوتا سوراخ روی گردنته.هر لحظه ممکنه خون بیاد و من دیوونه شم.
/مشکلی نیست.

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now