(part 32)be strong

251 28 9
                                    

هری با تمام قدرتش داد زد
/مادر من یه جونور عجیب نبوده.اون یه پیشگو نیست...آنه استایلز یه پیشگو نبوده و نیست.سعی نکن اونو هم رده خودت کنی.

لویی با غم و تاسف به هری نگاه کرد و اروم گفت
/تو خودت ازم کمک خواستی. منم حقایق رو بهت گفتم.فکر میکردم میتونی مادرتو درک کنی. اون اگه چیزی نگفت چون نمیخواست تو توی خطر بیوفتی. تو کلی دوست داشتی و ممکن بود خیلی اتفاقی از دهنت بپره بیرون و توی دردسر بیوفتی... ولی تو چیک...

هری داد زد
/خفه شو.

یهو چاقوشو از جیبش دز اورد و سمت لویی گرفت. لب پایینیمو گاز دادم. با ترس گفتم
/هری... بس کن... لطفا.

بازوشو گرفتم و سعی کردم عقب بکشمش.دستشو از دستم در اورد. لویی با یه نگاه سرد گفت
/هری تو فکر کردی من از مرگ میترسم؟ فکر میکنی از چاقو میترسم؟ تو فکر میکنی من الان از ترس خودمو خیس میکنم یا برای زنده بودنم بهت التماس میکنم؟ من بیشتر از هرکس دیگه ای میخوام که بمیرم.

چا قو رو از دست هری بیرون کشید و با سردی به هری خیره شد.چاقو رو توی ساق دستش فرو کرد که باعث شد از ترس یه ناله بلند بکنم.چاقو رو روی میز انداخت و باز به هری خیره شد.
/هری... برای من جای چاقو درد نداره... برای من حرفای تو درد داشت که عین یه سیلی به صورتم کوبیدیشون.این زخمی که روی دستمه خوب میشه... ولی حرفات... تو زود قضاوت کردی هری.... زود قضاوت کردن خیلی بده... گاهی وقتا زود قضاوت کردن یه دیوار بتونی رو هم خراب میکنه... چه برسه به طرز فکر بقیه نسبت بهت... این عیب بزرگیه... زندگی کسایی که قوی هستن رو نگه میداره وضعیفا رو میبره... اگه میخوای بمونی و انتقام بگیری قوی باش... تو میتونی قوی باشی...

وقتی که حرفای لویی تموم شد هری با عصبانیت از خونه بیرون رفت.باید سریع میرفتم دنبالش
/من واقعا متاسفم لویی
/لازم نیست متاسف باشی...هروقت بهتر شد بازم بیاید تا بقیشو بهتون بگم... جالا هم برو تا گمش نکردی... این پسره دیوونست یه کاری دست خودش میده..

تیکه اخر حرفش باعث شد خندم بگیره.بعد از خداحافظی از لویی و معذرت خواهی ازش از خونه بیرون دویدم... هری داشت سمت خونه لیام میرفت. از پشت که دیدمش دستاش مشت بود و سرشو زیر انداخته بود. سریع خودمو بهش رسوندم
/هری کجا میری؟
/میرم جهنم... میای باهام؟

اینو با اخم تو صورتم داد کشید که باعث شد از ترس چند قدم عقب برم. نگاه خیره همه رو روی خودمون حس کردم.آب گلومو قورت دادم و سعی کردم ترسمو کنترل کنم چون اگه یه بار دیگه توی صورتم داد میزد از شدت ترس ناخود آگاه یه سیلی نثارش میکردم. با ترس گفتم
/آروم باش لطفا...

با کلافگی دستشو روی صورتش کشید.برگشت که بره. رفتم دنبالش. وقتی حس کردم همه چیز عادی شد اروم هری رو سمت یه فرعی هول دادم. وقتی روبه روش ایستادم چشمای قرمز و صورت خیسش اخمام رو تو هم کرد.
/هری میشه الان گریه نکنی؟
/میدونی مگان؟ تو خیلی خودخواهی... خیلی زیاد...

Girl of the darknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora