(part 51)old libraty's part

119 12 3
                                    

سریع خودمونو از کلی جاده خاکی رسوندیم به پشت دانشگاه. یه پنجره کثیف و کدر با محافظ های چوبی شکسته بود. محافظا رو کامل شکوندیم اما چون چوبهاش پوسیده بود زیاد کار سختی نبود. یه سوزن زنگ زده روی زمین پیدا کردیم و قفلشو باز کردیم. جای تعجب داشت که لولای پنجره چرب بود و صدا نداد. پریدیم داخل و فوری پنجره رو بستیم. زیر پامون کارپت ها یکم صدا دادن اما فوری صداشون خوابید. فقط باید پچ پچ میکردیم.
/با من بیاید.

کوین گفت و فلش گوشیشو روشن کرد.باهاش راه افتادیم. از اونجایی که هممون کف کفشامون نرم بود صدای پا توی راهرو ها نمیومد. رفتیم جلوی یه در قدیمی تک لنگه. کوین در رو با جیر جیر کمی باز کرد.
/خب دیگه... اینجا از هم جدا میشیم. فلش گوشیتونو روشن کنین و ازش استفاده کنین. هرکی با کسی کار داشت زنگ بزنه و نور فلشش رو روی سقف بندازه. دنبال کتاب مراسم های قربانی بگردین

با سر تایید کردیم

داستان از دید هری.

ازشون جدا شدم و رفتم سمت قفسه ها. داشتم توی قفسه ها میگشتم که حس کردم مگان با پچ پچ صدام کرد.
/هری؟

دو سمت راهرویی که ایستاده بودم رو نور انداختم اما.... هیچکس.... هیچکس نبود. حتما خیالاتی شدم. باز برگشتم سمت قفسه ها یهو صدای افتادن چیزی اومد. فلش گوشیمو انداختم روی سقف. بعد از چند دقیقه اومدن پیشم ولی قبلش باز حس کردم یکی منو از نزدیک صدا کرد. قلبم داشت از قفسه سینم میزد بیرون. هردوتاشون با هم رسیدن پیشم.
/کسی از شما چیزی روی زمین انداخت؟
/اره. من یکی از کتابا از دستم افتاد. (مگان)
/چیزی شده هری؟(کوین)
/اوم.... اره.... راستش.... میدونم مسخرست اما من خوشم نمیاد اینجا تنها باشم.
/چرا مگه؟(مگان)
/تو... منو صدا نکردی؟
/من؟!؟!؟!نه...
/مطمعنی؟
/اوهوم.... چته؟ میفهمی من پنجتا راهرو اونورتر بودم هری.

قلبم محکمتر شروع کرد توی سینم طپیدن.
/به هر حال. من کتابی که میخواستم رو پیدا کردم. من اینو قبلا یه دور سطحی خوندم. زود باشین بریم بیرون.

فلش گوشیمو خاموش کردم و توی جیبم گذاشتمش. سریع از اون قسمت از کتاب خونه در اومدیم. وقتی بیرون رفتیم تونستم یه نفس درست بکشم.
/چقد خاک اون داخل بود!

مگان خودش رو تکوند و باز سوار ماشین شدیم. فوری خودمونو رسوندیم خونه. من آخرین نفری بودم که پیاده شدم. وقتی داشتم میرفتم حس کردم یکی... درواقع مگان با همون لباس مشکیی که با جوراب بلند پوشیده بود روی تاب نشسته و خودشو تاب میده. وقتی به تاب نگاه کردم تاب داشت تکون میخورد اما خالی بود. من امروز چمه؟ فوری خودمو بهشون رسوندم و رفتیم توی اتاق مگان. نشستیم روی تخت. مگان از ترس و عصبانیت دندون قروچه میکرد و کوین هم تند تند یه چیزایی با خودش زمزمه میکرد....
/ماه.... ماه.... ماه خون.... ایناش. پیداش کردم. صفحه 267.

Girl of the darknessOnde histórias criam vida. Descubra agora