(part8)

334 32 6
                                    


ربع ساعت بعد
بعد از کلی داد و قال لیام رو پیدا کردیم.تا دیدمش.دلم براش سوخت.اون خالشو دوست داشت.دویدم سمتش.
/مگان چی شده؟چرا داد میزنین شما دوتا؟
/لیام...خالت.
/خالم چی؟
/خالت...خا....خالت...
شونه هامو محکم تکون داد.
/بگو دیگه.چرا من و من میکنی؟
سرم رو زیر انداختم.دوست نداشتم ببینمش که ناراحته.
/لل...لیام...خالت...با استایلس دستش توی یه کاسست.حتی منو هم اون به...استایلس معرفی کرده.
/مگان خجالت بکش خالم تو رو بزرگ کرده چطور میتونی همچین تهمت هایی رو بهش بزنی؟
/لیام من اینا رو از خودم در نیووردم.هری اونو دیده
/هری...هری...همش هری.مگان خودت چی؟
/خودم چی؟خودم هیچی.واقعا اینقد خالت برات عزیزه که حتی با وجود این که این بلا هارو سرم اورده بازم باید ازش دفاع کنی؟
/خاله من به جز خوبی با تو چیکار کرده که این همه بهش تهمت میزنی؟
/خالت منو به جاشوا استایلس معرفی کرده لیام.خالت این کارو کرده.ازش دفاع نکن.
/از کجا معلومه که خاله من این کارو کرده باشه؟
/چون فقط السا میدونسته که من زندم...
دوازده ساعت بعد از دید مگان
ساعت هشت شب بود.نتونستیم لیام رو قانع کنیم که خالش با استایلس بوده.هری ناراحت بود و عذاب وجدان داشت.منم وحشت کرده بودم.هری بلند شد که بره دوش بگیره.رفت توی حموم.سه چهار دقیقه بعد یکی محکم در رو کوبید.از ترس نمیخواستم در رو باز کنم.رفتم سمت در.در رو آروم باز کردم.لیام بود.وحشتناک مست بود و کل هیکلش بوی الکل میداد.نایل و زین پشتش بودن.انگشت اشارشونو جلوی لبشون گرفتن که ساکت شم.رفتم کنار
/بیا داخل
محکم هلم داد عقب.دو سه قدم رقب رفتم.اومد داخل ....
از نایل و زین خواستم تا آروم بیان داخل.لیامجلوی یه مبل ایستاد.پشتش سمت در بود.
/خب....که السا با استایلس بوده...
خیلی شل و بیحال این حرفو زد.
/خودت میدونی که کسی جز السا نمیدونسته من زندم.مگه نه؟
/من میدونستم؟
/از چند وقت پیش؟
/دو روز قبل از این که ببینمت.
/من از نه سال پیش پیش السا بودم
/اینا همش تهمته.میفهمی؟تهمت.
یه لبخند وحشتناک زد.
/ولی مهم نیست.چیزی از زیباییت کم نمیکنه.
آروم اومد جلو.
/لیام چی میگی؟
دستش رو گذاشت روی دوشم و آروم آروم سمت گردنم برد.سریع یه قدم به عقب برداشتم.اومد جلو و مچ دستم رو محکم گرفت و فشار داد.سعی کردم دستمو از دستش بکشم بیرون
/لیام ولم کن.
دوتا دستامو محکم گرفت.
/ولم کن لیام.
میخواست چیکار کنه؟زدم زیر گریه
/لیام ولم کن تو رو خدا.
منو کشید سمت خودش و به خودش چسبوند... ...
/فاحشه کوچولوی احمق.
/لیام چی میگی؟
/فک کردی من اراجیفتو باور میکنم؟
/لیام...
/امشب رو یه درس بهت میدم که هرگز فراموش نکنی.
/ولم کن...
/دیگه هری نه...امشب هری نه.
/چی میگی تو ولم کن؟
/امشب نوبت منه که باهات بخوابم.
/من هیچوقت با کسی نخوابیدم.
/اره اره...من حتما باور میکنم.چه خوابیده باشی و چه نخوابیده باشی امشب امتحان میکنی.
/ولم کن لیام.
دستامو با یه دستش محکم گرفت و سرشو اورد نزدیک گردنم.نمیتونستم تکون بخورم.آروم زیر گوشم زمزمه کرد
/قول میدم زیاد دردت نگیره.
یهو یه صدای شکستن اومد.لیام کل بدنش شل شد ولی روی زمین نیوفتاد.جلومو که نگاه کردم هری رو دیدم که یه گلدون شکسته دستش بود و نایل و زین هم زیر بازوهای لیامو گرفته بودن.کشوندنش روی مبل و ولش کردن.هری گلدون رو انداخت روی زمین وسمتم اومد.
/مگان حالت خوبه؟
سریع یه قدم رفتم عقب.
/مگان منم.
آروم آروم شروع کرد جلو اومدن.منم عقب عقب میرفتم که به دیوار خوردم
/منم مگان.
دستشو اورد کنار صورتم که دستشو پس زدم.نمینونستم تحمل کنم.وحشتناک بود.من چطور بهش اعتماد کنم؟
/ولم کن.
/از من میترسی؟
من چم شده بود امشب؟خودمو سر دادم و روی زمین نشستم.چونمو روی زانو هام گذاشتم و آروم آروم اشک ریختم.نشست جلوم. ...
/از من نترس مگان.هیچوقت از من نترس.
دستشو آروم گذاشت روی صورتم.اشکامو پاک کرد.
/میدونم.واسه یه دختر وحشتناکه که بخوان با یکی رابطه داشته باشن.ولی حالا که اتفاقی نیوفتاده.
/نیوفتاده؟حالا نیوفتاده.میوفته.یکی از خودتون هم این کارو میکنه استایلس.یکی از خودتون.
دستش رو پرت کردم عقب.
/ولم کن.
/مگان تو خودت هم مشکل خودتو نمیدونی.ولی من میدونم.نمیخوای کمکت کنم.نمیخوای خوشحال باشی
چرا؟چرا نمیخوای خوش بگذرونی؟چرا نمیخوای مثل بقیه باشی؟
/من دوست ندارم مثل بقیه باشم.اگه میخوای خب بقیه هستن.کی گفته تو مشکل منو میدونی؟
/مشکل تو رو میدونم.
/پس مشکل من چیه!
/کمبود محبت.
چی میگفت این؟با گیجی بهش ضل زدم
/خودت میگی از بچگیت تنها بودی.خب.مگه تنهایی کمبود محبت نیست؟
/نه.تنهایی با کمبود محبت فرق داره؟
/فرقی نداره.تو وقتی تنهایی کسی نیست که بهت محبت کنه.تو باوجود این که اینقد کمبود محبت داشتی ولی هنوز مهربونی.چرا نمیزاری بقیه باهات میهربون باشن؟شاید من نتونم جبران کنم.ولی سعی خودمو میکنم.
آروم موهامو بوسید و روی سرم دست کشید.
/قول میدم سعی خودمو بکنم
سرم رو زیر انداختم.یه نفس عمیق کشیدم و سرمو اوردم بالا.دوتا تیله سبز که نگرانی و ناراحتی توش موج میزد ضل زده بودن بهم.
/آروم باش.باشه؟
/باشه.
/من الان بر میگردم. ....
رفت و شیشه ها رو جمع کرد.اومد بالای سرم.
/پاشو بریم توی اتاقت دراز بکش.
نمیدونستم چیکار کنم.از همه میترسیدم.دستشو دراز کرد.یکم رفتم عقب.باز جلوم زانو زد.
/مگان پاشو.باور کن من کاری باهات ندارم.
ازش خجالت کشیدم.سرم رو انداختم پایین.آروم دستم رو گرفت.لیام هم همین کارو کرد.با وحشت بهش نگاه کردم.
/بیا.بامن بیا.به خاطر خودت هم که شده بیا.
یه نفس عمیق کشیدم.خودم رو از زمین بلند کردم.یه لبخند زد باز لپاش چال شد.
/چه لپات خوشگل میشن.
سرش رو اورد نزدیک گوشم.خیلی آروم زمزمه کرد
/ماه نورشو از خورشید میدزده.خورشید هم خوشگلیشو از تو دزدیده.(عر عر♥~♥)
سرم رو انداختم زیر.یهو دلم یه درد گرفت.رفتیم توی اتاق.دراز کشیدم.
/هری تو....مطمعنی؟
/از چی؟
/از این که مشکل من...
حرفمو خوردم.ادامه دادم
/هیچی.بیخیال.
/اره مشکلت کمبود محبته.خودت محبت میکنی و انتظار داری که همه مثه خودت باشن ولی اینطور نیست.همینم ناراحتت میکنه و باعث میشه اذیت شی.حالا بخواب.
/اما....لیام.
/نمیزاریم کاری کنه.
آرومتر ادامه داد.
/نمیزارم کاری کنه.حالا بخواب.شب خوش.
/شب خوش....
داستان از دید هری.
خوابید و من از اتاق اومدم بیرون.زین و نایل با استرس به هم نگاه میکردن.سکوت وحشتناکی کل اتاقا رو پر کرده بود.نایل سکوت رو شکست.
/هری فک نمیکنم خاله لیام با....پدر بزرگت باشه.
/نایل اون حیوون نه پدر بزرگ منه و نه پدر پدرم.این یک.و دو.خاله لیام مگه یه دختر بیست و هفت هشت ساله نیست که قدش بلنده و پوست گندمی داره؟
/آره.
/خب.و اسمش هم الساست.
/آره.من اینو بغل بابا بزرگم بارها و بارها دیدم.حتی عکسشو هم دارم.
با کلافگی دستشو روی گردنش کشید.
/نمیدونم...واقعا نمیدونم.فقط میدونم که جفتشون گناه دارن.
/اره...مخصوصا مگان که از بچگیش تنها بوده.
/و بدتر از اونا تو...
/من؟!؟!؟!
/آره.
/چرا مگه؟
/چون بین این دوتا گیر کردی.و کلی چیز هم میدونی.ولی کسی باورت نمیکنه.درکت میکنم.خیلی حس گند و بدیه.
/یه بدبختی به تمام معنا....
راست میگفت.نمیدونم این حرفا از کجاش در میومد ولی راست میگفت.پوف بلندی کشیدم و انگشتامو کردم توی مو هام.یکم کشیدمشون.زین گفت
/من میرم به مگان یه سر بزنم.
/باشه...
داستان از دید زین.
از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت اتاق.در رو آروم باز کردم و رفتم داخل.یه قدم که داخل گذاشتم....وای وای واااای...لباسش رو در اورده بود و....هوففففف....هری چی میکشه پیش این؟من بودم روزی هزار بار اینو بغل میکردم و میبوسیدم.(بی تررررربیتتتتتتتت)آی .....آی....آاااای....وای گوشم.یکی گوشمو گرفت و از اتاق بیرون برد.وقتی چرخیدم هری بود.
/آی ول کن گوشمو.
/چیکار میکردی تو اتاق؟
وحشتناک عصبی بود.
/داشتم...
/داشتی بهش توی اون وضعیت نگاه میکردی.مگه نه؟(ایول بابا ایول...غیرتت رو ایول)
/آره.مشکلیه؟

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now