(part50)victims

144 15 8
                                    

خسسسستمههههه. اینو با ناله گفتم و کتم رو پوشیدم. کلاهم رو هم سرم گذاشتم و کیفمو برداشتم.
/باور کن کوین یه ثانیه دیگه اینجا بمونم شروع میکنم گریه کردن.
/خجالت بکش خرس گنده

از اتاق بیرون اومدیم. وقتی وارد راهروی خروجی شدیم...
/یا مسیح.... من از پنجره میام.
/بیا بریم خودم یه جوری دهنشونو میبندم.
/کوین یه قبیله خبرنگار دم در ریخته میخوای چه غلطی بکنی؟
/لال بمیر با من بیا.

مچم رو گرفت و کشید دنبال خودش. رفتیم بیرون دستمو ول کرد و بغلم ایستاد. از هر طرف صدای دوربینا و خبرنگارا میومد که داشتن اسمم رو صدا میزدن. یهو کوین جلوم ایستاد و شروع کرد به سخنرانی.
/دوستان دوستان دوستان... یه لحظه گوش کنید. اقای استایلز الان اصلا حال مناسبی برای جواب دادن به سوالای شما ندارن. و به شدت خستن. بزارید برای یه روز دیگه. الان واقعا وقت مناسبی نیست که بخواید اذیتشون کنید. خب دیگهههه.. فیلم تموم شد حالا برید خونه هاتون.
/کویییین!!!!
/بریم.

به زور از بین خبرنگارا در رفتیم و سوار ماشین شدیم.
/احمق این چه وضع حرف زدن با خبرنگاراست؟
/ببند دهنتو راه بیوفت بریم دارم پرپر میشم.

فوری حرکت کردیم و رسیدیم خونه. رفتیم داخل. بعد از سلام و خسته نباشید با متی رفتیم به اتاقم. یهو خنده و جیغ چند نفر بلند شد. مگان!کت و کلاهمو در اوردم و رفتم سمت اتاقش. کوین هم باهام اومد.
/کجا میری؟
/پیش مگان...
/اونوقت... ایشون کی باشن؟
/دوستمه.
/اها بله.. منم گوشام مخملیه. ببین چه سُم های خوشگلی دارم!!
/ایول بابا تو چه آپشنایی داری!
/زر نزن بابا. خو از همون اول بگو دوس دخترته. حالا خوشگله؟
/ایناش دیگه به تو نیومده.
/خب دیگههههه... پس مبارکه.
/کوین عزیزم. گشنته؟ ساندویچ مشت میخوری؟

در زدم و رفتم داخل. اوه.... چه خبره؟ کفشاشو در اورده بود و داشت با بچه ها خودشو لیز میداد روی زمین. تا منو دید خودش رو جمع و جور کرد.
/اوه... اومدی؟
/سلام من خوبم. تو هم خسته نباشی.
/خیله خب حالا چطوری؟ خوبی؟خسته نباشی.
/مرسی. اینجور که پیداست حسابی بهت خوش گذشته.
/اوهوم. ولی.... انگار تو روزت نابودت کرده.
/دقیقا. واااای مخم داره سوت میکشه. راستی.... مشکلی نیست دوستم بیاد داخل؟
/اوه... نه.... بگو بیاد.

کوین اومد و سلام کردن خودشونو معرفی کردن و با هم رفتیم بیرون. مت انگشتاشو بین انگشتای مگان حلقه کرد ه بود و کنارش راه میرفت و باعث میشد من حرص بخورم. رفتیم توی اتاق نشیمن و مت کنار مگان نشست و مگان هم دستشو روی شونش گذاشت. این داره منو عصبی میکنه.
/مت تو کاری نداری؟
/یعنی چی؟
/یعنی این که تو کاری نداری؟
/واسه چی؟
/چرا اینقد دور و بر مگان میپلکی و خودتو نزدیکش میکنی؟
/اوه هری.... فک میکردم برات مهم نباشه از اونجایی که مگان دوست دخترت نیست.

الان موهامو میکنم.
/مت میشه یه لحظه باهات خصوصی صحبت کنم؟
/اوهوم.

بلند شد و باهام اومد به اتاقم. نشستم جلوش.
/هی مرد.... تو چته؟
/هیچی... تو گفتی دوست دخترت نیست.... مگه همینو نگفتی؟
/اره گفتم... اما این مطلقا دلیل نمیشه که تو بخوای اینقد خودتو بهش نزدیک کنی.
/اون دوست دخترت نیست پس چرا برات مهمه؟
/چون اون دختریه که من روش کراش دارم (دوستش دارم).
/خب خوبه. منم میخواستم به همین اعتراف کنی.
/چی؟!؟!؟!؟؟!
/اوهوم هری. اونم تو رو دوست داره.
/منو دوست داره؟
/اوهوم. و خیلی زیاد هم دوستت داره.
/تو از کجا میدونی؟
/خب میدونی؟ وقتی منو کیسی اومدیم توی اتاق قبل از این که تو رو ببینم اونو دیدم. اون خوشگله. و وقتی پریدیم بغلت و تو ما رو بوسیدی.... اوه پسر.... یه غمی توی چشماش دیدم با وجود این که داشت لبخند میزد. اون داشت به ما حسودی میکرد.... منظورم اینه. و خب منم از دستت عصبی شدم. خواستم تلافی کنم. به خواستم هم رسیدم.
/تو.... چیو تلافی کنی؟
/تو اونو ناراحت کردی هری...

Girl of the darknessTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang