خسسسستمههههه. اینو با ناله گفتم و کتم رو پوشیدم. کلاهم رو هم سرم گذاشتم و کیفمو برداشتم.
/باور کن کوین یه ثانیه دیگه اینجا بمونم شروع میکنم گریه کردن.
/خجالت بکش خرس گندهاز اتاق بیرون اومدیم. وقتی وارد راهروی خروجی شدیم...
/یا مسیح.... من از پنجره میام.
/بیا بریم خودم یه جوری دهنشونو میبندم.
/کوین یه قبیله خبرنگار دم در ریخته میخوای چه غلطی بکنی؟
/لال بمیر با من بیا.مچم رو گرفت و کشید دنبال خودش. رفتیم بیرون دستمو ول کرد و بغلم ایستاد. از هر طرف صدای دوربینا و خبرنگارا میومد که داشتن اسمم رو صدا میزدن. یهو کوین جلوم ایستاد و شروع کرد به سخنرانی.
/دوستان دوستان دوستان... یه لحظه گوش کنید. اقای استایلز الان اصلا حال مناسبی برای جواب دادن به سوالای شما ندارن. و به شدت خستن. بزارید برای یه روز دیگه. الان واقعا وقت مناسبی نیست که بخواید اذیتشون کنید. خب دیگهههه.. فیلم تموم شد حالا برید خونه هاتون.
/کویییین!!!!
/بریم.به زور از بین خبرنگارا در رفتیم و سوار ماشین شدیم.
/احمق این چه وضع حرف زدن با خبرنگاراست؟
/ببند دهنتو راه بیوفت بریم دارم پرپر میشم.فوری حرکت کردیم و رسیدیم خونه. رفتیم داخل. بعد از سلام و خسته نباشید با متی رفتیم به اتاقم. یهو خنده و جیغ چند نفر بلند شد. مگان!کت و کلاهمو در اوردم و رفتم سمت اتاقش. کوین هم باهام اومد.
/کجا میری؟
/پیش مگان...
/اونوقت... ایشون کی باشن؟
/دوستمه.
/اها بله.. منم گوشام مخملیه. ببین چه سُم های خوشگلی دارم!!
/ایول بابا تو چه آپشنایی داری!
/زر نزن بابا. خو از همون اول بگو دوس دخترته. حالا خوشگله؟
/ایناش دیگه به تو نیومده.
/خب دیگههههه... پس مبارکه.
/کوین عزیزم. گشنته؟ ساندویچ مشت میخوری؟در زدم و رفتم داخل. اوه.... چه خبره؟ کفشاشو در اورده بود و داشت با بچه ها خودشو لیز میداد روی زمین. تا منو دید خودش رو جمع و جور کرد.
/اوه... اومدی؟
/سلام من خوبم. تو هم خسته نباشی.
/خیله خب حالا چطوری؟ خوبی؟خسته نباشی.
/مرسی. اینجور که پیداست حسابی بهت خوش گذشته.
/اوهوم. ولی.... انگار تو روزت نابودت کرده.
/دقیقا. واااای مخم داره سوت میکشه. راستی.... مشکلی نیست دوستم بیاد داخل؟
/اوه... نه.... بگو بیاد.کوین اومد و سلام کردن خودشونو معرفی کردن و با هم رفتیم بیرون. مت انگشتاشو بین انگشتای مگان حلقه کرد ه بود و کنارش راه میرفت و باعث میشد من حرص بخورم. رفتیم توی اتاق نشیمن و مت کنار مگان نشست و مگان هم دستشو روی شونش گذاشت. این داره منو عصبی میکنه.
/مت تو کاری نداری؟
/یعنی چی؟
/یعنی این که تو کاری نداری؟
/واسه چی؟
/چرا اینقد دور و بر مگان میپلکی و خودتو نزدیکش میکنی؟
/اوه هری.... فک میکردم برات مهم نباشه از اونجایی که مگان دوست دخترت نیست.الان موهامو میکنم.
/مت میشه یه لحظه باهات خصوصی صحبت کنم؟
/اوهوم.بلند شد و باهام اومد به اتاقم. نشستم جلوش.
/هی مرد.... تو چته؟
/هیچی... تو گفتی دوست دخترت نیست.... مگه همینو نگفتی؟
/اره گفتم... اما این مطلقا دلیل نمیشه که تو بخوای اینقد خودتو بهش نزدیک کنی.
/اون دوست دخترت نیست پس چرا برات مهمه؟
/چون اون دختریه که من روش کراش دارم (دوستش دارم).
/خب خوبه. منم میخواستم به همین اعتراف کنی.
/چی؟!؟!؟!؟؟!
/اوهوم هری. اونم تو رو دوست داره.
/منو دوست داره؟
/اوهوم. و خیلی زیاد هم دوستت داره.
/تو از کجا میدونی؟
/خب میدونی؟ وقتی منو کیسی اومدیم توی اتاق قبل از این که تو رو ببینم اونو دیدم. اون خوشگله. و وقتی پریدیم بغلت و تو ما رو بوسیدی.... اوه پسر.... یه غمی توی چشماش دیدم با وجود این که داشت لبخند میزد. اون داشت به ما حسودی میکرد.... منظورم اینه. و خب منم از دستت عصبی شدم. خواستم تلافی کنم. به خواستم هم رسیدم.
/تو.... چیو تلافی کنی؟
/تو اونو ناراحت کردی هری...
KAMU SEDANG MEMBACA
Girl of the darkness
Fiksi Penggemarاین منم... ((مگان)) دختر سختی... درد... مراقب دلت باش... عشق همه چیزت رو عوض میکنه... باعث میشه قوانینتو زیر پات بزاری... درام/عاشقانه/ترسناک