(part 74)

174 9 4
                                    

/میدونی که با بازی‌ کردن با مغز من به جایی نمیرسی. هوم؟

/تا الان رسیدم.

/به چی رسیدی؟

/اتلاف وقت

در محکم کوبیده شد و میلان خودشو پرت کرد تو و شروع کرد یه چیزایی رو زمزمه کردن... بجز ترس چیزای دیگه ای هم‌ حس میشد مثل نا امیدی در عین امید... این عصبی کننده بود که با دستای بسته بخواد خلاف جریان آب شنا کنه ولی برای موندن این کاری بود که باید میکرد.

/مامانتو صدا کن مگان...

صدای میلان به قدری واضح بود که قابل شنیدن باشه اما فهمیدنش بشدت سخت و سنگین بود...

نگاهم سمتش برگشت.

/منظورت چیه؟

/هی تو حق اینو نداری...(جاشوا)

/زود باش مگان... صداش کن. (میلان)

/ینی چیییی... مامانم اینجا نیست مامانم مرد من مامان ندارم... کیو صدا کنم...

/فک‌ کن... که... داشتی با مامانت قایم موشک بازی میکردی و گمش کردی... حالا میخوای دنبالش بگردی... صداش کن...

با حمله جاشوا سمت میلان جا خوردم.

/م... مامان...

داد نسبتا بلندی زدم

/مامان بیا پیشم...

صدا میلرزید و گلوم‌ بخاطر‌بغض اذیت میشد

/تمومش‌ کن اندرسون.

با نعره جاشوا اشکام ریخت... اگه اون اذیت میشه پس‌ این قراره کار کنه.

/مامان لطفا... برگرد... بیا ببین... چقد بزرگ‌ شدم... خودم تنها...

حواسم‌از اطرافم پرت بود... فقط میخواستم باهاش حرف بزنم‌.

/ببین... به کجا رسیدم... ببین چقد شکسته شدم.... چقد زمین خوردم... اسیب دیدم... مامان ببین گوش دادن به نصیحتات باهام چیکار کرده... گفتی به قلبم گوش کنم... و ببین... اینو میخواستی برام؟ این زندگییه که خونواده ها برای بچه هاشون میخوان؟

هیچی رو حس نمیکردم... هزار هزار کلمه تو ذهنم‌بود که نمیتونستم تو جمله بزارمشون.

/مامان بیا... ببین... که کسی که عاشقت بود چطور دخترتو... اذیت کرده... در بیا مرده عوضی تو کدوم سوراخ موش قایم شدیییی؟

جیغم با حرکت اروم یه دست گرم روی گونم متوقف‌ شد.

یه زن نسبتا مسن رو به روم بود. حس میکردم شبیهمه... خیلی شبیه... در حدی که تپش قلبامون هم با هم بود.

صدایی ازم نمیومد فقط به زیبایی مسحور کننده زن رو به روم خیره بودم. با حرکت لباش صدای ارومی پخش شد

/مایه افتخار بودن برا خونوادت چیز کمی نیست مگان. این که تو قوی شدی درش شکی نیست... تو کسایی رو داری که همیشه پیشت خواهد بود و تا اخرین لحظه دوستت خواهند داشت... قانون طبیعت اینه... در ازای چیزی که دریافت میکنی باید یه قیمت رو بپردازی. و تو پرداختی... تو سختی کشیدی و در اینده زندگی راحتی خواهی داشت. ما رو از دست دادی ولی دوست هایی داری که دوستت دارن... تو یکی رو داری که بی قید و شرط عاشقته و بخاطرت رو همه پا میزاره تا تو رو برا خودش نگه داره... تو میتونی مطمعن باشی که لذتای زندگی رو هم خواهی چشید... ولی ادامه راهی که پیش گرفتی باز دست توعه... این که بخوای چی باشی... کی باشی و ایندتو چطور بسازی با توعه.. این تویی که تصمیم میگیری کی باشی و تویی که میخوای زندگی کنی... همه چیز با توعه...

سرم از حرفاش گیج میرفت... اون... چطور اینقد میفهمید؟

/جاشوا من فکر میکردم تو دوستمی... من تنها امانتیمو دستت دادم... اونوقت کاری که با من کردی رو با اون هم کردی... بی وجدان بودنت یکی از دلایلی بود که نمیخواستمت... چون اونقدری بی وجودی که همونجور که منو بازیچه خودت کردی دخترم رو هم آزار دادی... و با کارات بهش یاد دادی چطور زندگی کنه و انتقام بگیره...

طنابی که دور بدنم بود شل شد.

/اون با کمک‌ خودت یاد گرفت چطور گرگ باشه...

صداش اروم بود.

به صورت شکسته جاشوا نگا کردم. بشدت اسیب دیده بنظر میومد. جمله مامانم توی سرم اکو گرفت.

"در ازای چیزی که دریافت میکنی باید یه قیمت رو بپردازی."

حس میکردم پاهام کرختن... نمیتونستم راحت راه برم فقط دستمو سمت میز بردم و یه مغار (یه وسیله برای تراشیدن چوب واسه منبت کاریه. بشدت تیز و خطرناکه) برداشتم و سمتش رفتم.

/میخوای دخترت منو بکشه مارگارت؟

/اون میتونه هر کار میخواد باهات بکنه...

/در ازای مرگ من تو چی گیرت میاد؟

/اونوقت من ازاد میشم.

حرفارو میشنیدم ولی تمرکزم روی عوضی رو به روم بود.

لحظه بعد گلوش توی دستم فشرده میشد و مغار رو بلند کرده بودم تا توی چشمش بزنم.

/میدونی... گرگ زخمی میدون رو خالی نمیکنه... فقط روشای متنوعی رو استفاده میکنه...

دستمو خواستم فرود بیارم که همه کارها یادم اومد... گریه های دوستام... دردایی که بخاطر من کشیدن. از دست رفته هاشون...

/تو اینجوری نمیمیری جاشوا...

دستاشو بالای سرش بردم و رو هم گذاشتم و با مغار به دیوار پشتیش میخکوب کردم. نعرش کل فضا رو گرفت.

دستاشو ول کردم و رفتم سمت پسرا و بازشون کردم.

/برین بسازینش.

اروم زمزمه کردم و به هر کدومشون یه مغار دادم. و چشامو بستم

چند ثانیه بعد فقط صدای چک و لگد خوردن جاشوا و نعره هاش میومد

نگاه متشکرانه ای به میلان که کل این مدت فقط ناظر بود انداختم.

لبخند مهربونی زد و بیرون رفت.

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: Nov 01, 2017 ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

Girl of the darknessNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ