(part 21) but why my family?

243 29 6
                                    

دوستای گلم.برا این که تو این قسمت بیشتر برید تو حس قبل از این که این قسمت رو بخونید برید و یه اهنگ دانلود کنید.لطفا این کارو بکنید.خواهش میکنم ازتون . (T~T)
Avril lavigne: Don't let me go

{⊙}·{⊙}·{⊙}·{⊙}

با پسرا حرف زدیم که باهامون بیانبعد از قبول اونا حرکت کردیم.خونش نزدیک بود.از لیام و زین و نایل خواستم تا دم در بمونن.
اصلا به رفتن داخل خونه حس خوبی نداشتم.دلم نمیخواست برم داخل و حتی دلم نمیخواست فکر کنم که چی اون داخله و چه اتفاقی قراره بیوفته....در رو که لویی باز کرد بوی تینر و رنگ روغن پیچید توی سرم...بوی تندی بود ولی بوش خوب بود.لی واقعا احساس خفگی به ادم دست میداد.چراغ اتاق نشیمن رو روشن کرد.به نظر میومد که خودش تنها باشه...کاناپه های قهوه ای چرمی که به طرز نا منظمی سمت تلویزیون چیده شده بودن.چنتا سی دی روی زمین و چنتا هم روی میز تلویزیون...تعداد زیادی سی دی هم کنار تلویزیون چیده شده بود.دوتا دسته بازی...چنتا کن ( can ) نوشابه (همون بطری نوشابه خودمون ولی از اون الومینیومی هاش) دو تا جعبه پیتزا ...چنتا لباس مچاله شده پایین و روی مبل.یه پتو که روی زمین افتاده بود.هدفون و شارژر و کلی خرت و پرت دیگه...
/یه حسی بهم میگه تنهایی...
/خب راستش نه....من و دوستم اینجاییم...البته اون فعلا اینجاست.تا چند روز دیگه دوست دخترم میاد و...باید اینجاها رو تمیز کنم...ببخشید بابت وضعیت اتاق.
/بیخیال...تابلوها کجان؟
/خب....اونا توی یه اتاق دیگه هستن.اگه میشه یه چند قیقه دیگه همینجا بمونید تا کلید اتاق رو بیارم.

سرمو تکون دادم و ازمون جدا شد.تابلو های قشنگی به در و دیوار کوبیده شده بود.بعضیاشون منظره بودن و بعضیاشون هم هیچ معنیی نداشتن.لویی با یه چهار پایه بلند توی دستش اومد توی اتاق.سریع چهارپایه رو کنار یکی از قفسه ها گذاشت و رفت بالا...توی چنتا لیوان دست کرد و توی یکیشون یه کلید در اورد.سریع از چهارپایه پایین پرید.
/دنبالم بیاید.

دنبالش رفتیم توی یه راهرو.پارکت هاش یکم خاک گرفته بود و معلوم بود زیاد کسی به اون قسمت از خونه نمیره.تا کلید چراغ راهرو رو فشار داد چند چراغ چند بار خاموش و روشن شد و با یه صدای خیلی بلند ترکید.از ترس یه جیغ کشیدم و چند قدم عقب رفتم.
/عالی شد....پوفففف...

لویی اینو با کلافگی گفت و شیشه خورده ها رو با پاش کنار زد.سریعتر به راه رفتن ادامه داد و جلوی یه در ایستاد.سریع کلید رو انداخت توی در و در رو باز کرد.اول هری خواست بره داخل که لویی دستشو روی سینه هری گذاشت و یکم هلش داد.
/بزار خودش بره....نقاشیای تو توی یه اتاق دیگست.
/اون جایی میره که من برم...
/هری....

صداش زدم ازش خواستم اروم باشه...
/هری ما اومدیم چنتا نقاشی ببینیم.
/اما حس نمیکنی یکم عجیبه که باید تنها بری توی اتاق؟
/نه....تو هم قراره تنها بری تو اتاق...

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now