(part10)

311 42 10
                                    

/مگان زیاد نمیتونی باییستی...بهتره بری و بخوابی
/اوه لیام...خواب بس نیست؟
/با این وضعیت نه...

دو ساعت بعد از دید مگان

/هی مگان... (خیلی اروم)
/هوم
/مگگگگااااان (اروم)
/هوووووووممممم
/مگی
/بلهههههه واااای چیه بزارین بخوابم....اه
چرخیدم و.......یااااا مسیح.....یا خدا....وای...از جام پریدم و سرم محکم کوبیده شد به دیوار...

/لعنتی میشه اینقد نیای تو صورتم؟ سکته کردم...اه...چشماتو دیدم مو به تنم سیخ شد... (جن دیدی مگه زنیکه؟)
/ههههههههه...چرا جواب نمیدی کوچولو؟
/نگو کوچولو...خب صدات خیلی ارومه عین لالایی میمونه...وقتی ادم گوشش میده خوابش میگیره

یه خنده بی صدا کرد و چشماش برق زد...لپاش که چال شد....واااای...یکی محکم زدم تو گوشش(مگه مرض دارییییییی؟ عجببببببب)
/نخند...چال هات روانیم میکنه...
/خب این که زدن نداره...
/داره....من حسودیم میشه
/پس تو هم کوچولویی هم حسودی...
/کوچولو نیستمممممم

با حرص به چال هاش خیره شدم...چشماشو تنگ کرد و یه اخم ریز کرد...
/واسه چی اینجوری نگام میکنی کوچولو...
/به لپات...خیلی خوشگلن...
/ههههه...تو واقعا کوچولویی...
/چرا اونوقت؟
/چون هنوزم شیرین زبونی میکنی....
/بورو باباااااااا...
روی تخت کنارم نشست و انگشتاشو روی لپاش فشار داد...
/بقیه کجان؟
/اونا برگشتن لندن...
/پوففففففف...بازم تنها شدیم
انگشتامو بردم لای موهام و به همشون ریختم..همشونو ریختم توی صورتم.به هری خیره شدم.
/حیف که تارزان پسر بود...
/اها...و....چه فرقی میکنه اونوقت؟
/خب پسر باشه...تو خواهرشی...
/هههه...اوه نه...تو قدت بلنده موهات هم که بلنده...تو بیشتر شبیهشی...
/تارزان ادوارد استایلس هستم در خدمت شما...
/مگان ترزا اندرسون هستم...خوشبختم از آشناییتون اقای تارزان استایلس

ههههه...زدیم زیر خنده...موهامو کنار زدم.چال های خندش رو که دیدم یه جیغ زدم و پریدم بغلش.افتاد رو تخت.نا خواسته افتادم رو سینش...دوتا قهقهه بلند زدم و محکم بغلش کردم.من چم بود؟ چرا بهش وابسته شده بودم؟ چرا حس میکردم تو بغلش از یه اتاق ضد بمب اتمی هم جام امن تره؟ اون بغل چی داشت؟ چرا چشماش منو از زمین جدا میکرد؟چرا خنده هاش من رو به کما میبرد؟چرا؟

دستاشو دور کمرم حلقه کرد.انگشتامو بین موهاش بردم و به همشون ریختم.کاملا ناخواسته چشمم روی گردنش گیر کرد.دلم میخواست گردنشو بو بکشم....دلم میخواست ریه هام از بوی اون پر شه.هری...اون...اون...اوففففف....برام سخته ولی باید اعتراف کنم ...هری..، برای....من.........اه....هری عالی بود....هری برای من عالی بود...من...هنوزم به گردنش خیره بودم...اوه خدای من...من دارم چی میگم؟عقلمو از دست دادم...از رو بدنش بلند شدم و کنارش دراز کشیدم.

/مگان من یه اهنگ نوشتم و با دوستام براش اهنگ ساختیم...خودم تنها خوندمش...ولی نمیدونم برای کی...کاش اون اهنگ یه صاحب داشت...

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now