(part 22) taste of her lips...

262 30 4
                                    

دوستای گلم.این قسمت اسمش اینه...داستان از دید هردوشونه...

○□○□○□○□○

پنج ساعت بعد داستان از دید هری.

وقتی که به خونه رسیدیم هوا تاریک بود.مگان دیگه گریه نمیکرد اما هنوز هم حالش بد بود.تو خودش بود.هر از گاهی چند قطره اشک میریخت و سریع پاکشون میکرد که کسی متوجهشون نشه اما هیچ کدوم از حرکتاش از زیر نگاه من در نمیرفت.کنار دیوار روی زمین نشسته بود و زانوهاشو بغل کرده بود و چونش روی زانوهاش بود.به زمین خیره بود و کوچکترین صدایی ازش در نمیومد.یکم این حالش عصبیم میکرد.مگان اینجوری نبود...اینقدر ضعیف نبود...اینقدر شکننده نبود.مگان اینقدر که امروز اه کشید هیچوقت دیگاه نکشیده بود.انگار واقعا خسته بود.باید یه کاری میکردم
/مگان چیزی میخوری؟
/نه...

خیلی اروم اینو گفت و چهارزانو نشست.
/مگان رنگت خیلی زرد شده...حالت اصلا خوب نیست.
/برام مهم نیست.
/ولی برا من مهمه.تو نباید اینجوری باشی.نباید اینقدر ضعیف باشی.تو خیلی سختی گذروندی.خیلی تحمل کردی...
/اما تحمل این از حد توانم خارجه.نمیتونم بفهمم...چرا اینقدر بد مردن؟ اصلا چرا اونا رو کشت؟ نمیفهمم...مغزم نمیکشه...نمیتونم باهاش کنار بیام...
/ولی باید باهاش کنار بیای...
/میدونم...پوففففف...اره...میدونم....باید کنار بیام باهاش.
/سخته...ولی غیر ممکن نیست....هست؟
/غیر ممکن نیست...ولی بیش از حد سخته....فقط همین.

از جاش بلند شد و رفت توی اتاق.احتمالا میخواست لباساشو عوض کنه.وقتی اومد یه شلوار مشکی جذب پوشیده بود و یه تاپ مشکی...موهاشو هم باز کرده بود و روی شونش ریخته بود.رفت و کنار پنجره ایستاد.تو شب به جنگل خیره شدن یکم عجیب بود.کنارش ایستادم و بهش نگاه کردم.اصلا متوجهم نمیشد این خیلی عجیب بود! واقعا منو نمیدید؟!! به چشماش نگاه کردم.بی احساس به رو به روش خیره شده بود و فکر میکرد.تا چند دقیقه دیگه باز گریش میگرفت...از چشماش غم میبارید.نمیتونستم تحمل کنم.نمیتونستم...، نمیتونستم ببینمش که داره نابود میشه.

داستان از دید مگان...

نمیتونستم فکر کردن به اون عکس رو تموم کنم.نمیتونستم رشته افکارمو کنترل کنم.من واقعا نمیتونستم فکر کردن به اون تابلوها رو متوقف کنم.نمیشد.پوفففففففف...

دستای هری روی پهلوهام کشیده شد و دور کمرم قفل شد.سرمو بوسید و چونشو روی سرم گذاشت.
/بهش فکر نکن مگان...داری داغون میشی...
/بیخیال هری...مهم نیست.
/برا من مهمه.میتونی بفهمی؟ برا من مهمه.داغون شدنت برا من مهمه...اذیت شدنت برا من مهمه.وقتی پر از دردی و نه حرفی میزنی و احساساتتو پشت یه نگاه سرد قایم میکنی اذیت میشم.چون برام مهمه.چون مهمی مگان.چون برا من مهمی....

اینو با ناراحتی گفت و  حلقه دستشو تنگ تر کرد.انگار عصبی شده بود.پشت دستشو با انگشتام نوازش کردم.نمیخواستم عصبی بشه.دستشو گرفتم.دلم نمیخواست از تو بغلش در بیام.من ....دوستش داشتم.به اندازه جونم دوستش داشتم.دلم نمیخواست هیچوقت ازش جدا شم.منتظر یه جرقه بودم.من....من...اه...من دلم میخواست ببوسمش...دلم میخواست اولین کسی که میبوسمش اون باشه.دلم میخواست فقط مال اون باشم.اما نمیتونم...من نمیتونم.اصلا نمیتونم...نه...نه...هری...داری چیکار میکنی؟ موهامو کنار زد و...هری بس کن لطفا...آخخخخ...آروم لباشو روی گردنم میکشید و نفساش پوستمو میسوزوند.نکن هری.لطفا تمومش کن...هری.......گردنمو میبوسید و لباشو اروم روی پوستم میکشید.باید این وضعیت تموم میشد.دوست داشتم ادامه داشته باشه ولی نباید بیشتر ادامه پیدا میکرد.سریع برگشتم سمتش.
/هری معلوم هست داری چیکار میکنی؟ بس کن.بسه.

Girl of the darknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora