(part 19) that new boy...قسمت یک

289 29 4
                                    

داستان از دید مگان

/هری اینا....دندونامن...
/واقعا؟!!
/ببین...

دستمو سمتش دراز کردم.یکم عقب رفت.ههههه...اون از دندونا میترسید.دستشو با لرز سمت دندونا برد...یه کم دیگه که دستش رو نزدیکم کرد از عمد یه تکون محکم خوردم و بلند گفتم بوه... دستشو یهو کشید و چشماشو بست و پلکاشو به هم فشار داد.با صدای بلند زدم زیر خنده.
/نخند...دیوونه...منو ترسوندی.
/ههههههه....خخخخخخخخخخخ....، هخخخخخخخخخ....هاهاهاهاها...
/نخند مگان...از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم!!!
/یاه یاه یاه یاه ...

زد زیر خنده و دستاشو بالا گرفت...
/ههههه...خیله خب....من تسلیم....
/هههه...خوبه...

دندونا رو تو جیبم گذاشتم
/میخوای باهاشون چیکار کنی؟?
/خب...نمیدونم...ولی شاید سوراخشون کردم و ازشون یه گردنبند ساختم.
/هههه...اوه آررررهههه...مگان ترزا اندرسون با از بین بردن یک خون آشام و ساختن گردنبند با دندون های نیش اون خون آشام قدرتشو به رخ همه کشید...
/یکی عادلانه نیست....من....دوتا میسازم.
/دوتا گردنبند توی یه گردن؟ یکن عجیب نیست؟
/دوتا گردنبند توی دوتا گردن...
/اما یه گردن بیشتر نداری...غیر از این که بکنیشون توی دوتا دستات...یا...اویزونشون کنی به پاهات...یا باهاشون زنجیر شلوار درست کنی.
/توی سکوت....همینجا بمون....همینجا....فهمیدی؟
/باشه...

دستمو خیلی آروم جلوی چشماش تکون دادم و ادای کسایی که هیپنوتیزم میکنن رو در اوردم....اروم گفتم
/همینجا...اینجا هری....همینجا...

یه تک خنده زد.ولش کردم و رفتم سمت اتاق تمرین.در رو قفل کردم و کلید رو توی در گذاشتم تا از چشمی در سرک نکشه.سمت میزم رفتم و کشو رو باز کردم.یه میخ نازک در اوردم و با کوبیدن دسته چاقو پشت میخ مشغول سوراخ کردن دندونا شدم.دوتا حلقه کوچیک در اوردم و از سوراخ دندونا ردشون کردم....زنجیر....زنجیر....باید زنجیر هم پیدا میکردم.یکم کشو رو گشتم.بلاخره پیدا کردم.زنجیر ها رو به اندازه ای بستم که بدون قفل بتونم ازش استفاده کنم.ته زنجیرا رو به هم قلاب کردم و گردنبندایی که ساخته بودم رو توی جیبم گذاشتم.در رو باز کردم و رفتم بیرون.رو به روی پنجره ایستاده بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد.گردنبند بزرگتر رو در اوردم و از توی سرش رد کردم.
/این چیه؟
/گفتم دوتا گردنبند میسازم....یکی برا خودم و یکی برای کسی که کمکم کرد.

برگشت سمتم و یه لبخند شیرین زد.گردنبند خودمو هم گردنم انداختم.
/هری موافقی بریم پارک؟
/با چی بریم؟
/پیاده میریم تا لب جاده.از لب جاده تا داخل لندن رو هم یه کاریش میکنیم.
/مگان ما تو آپریلیم....خیلی سرده...
/ولی خوبه....من...

یهو یه رعد و برق بلند زد و نتونستم حرفمو کامل کنم.
/خب....حالا چی؟؟

هری اینو گفت و یه پوزخند زد.
/خب من دوست دارم زیر بارون راه برم.

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now