(part 65) he called

83 7 4
                                    

سه هفته بعد از زبان راوی

/خب پسرا... ممنون بازم...

هری با مگان از در خونه لیام بیرون اومدن و برگشتن سمتشون که باهاشون دست بدن

/ببخشید؟

صدای یه پسر بچه که معلوم بود ترسیده باعث شد برگردن. هری روی نوک پاهاش جلوی پسر جوونتر نشست.

/چیزی شده؟

/ب...بله... یه... اقایی اینو دادن که... بدمش به شما.

/کدوم اقا؟

/نمیدونم... رفت... فقط گفت اینو... به شما بدم و... ب...بهم یه...

یه پاکت کوچیک سمت هری گرفت.

/چیزی بهت داد؟

/اره...

/مرده چه شکلی بود؟

/یه... پالتو بلند تنش بود... موهای بلند داشت و...

چشم های هری گرد شد.

/و ماسک؟

/آره...

سمت بقیه چرخید و به قیافه رنگ پریده کسایی که پشتش بودن خیره شد.

/چی داد بهت؟

/یه... آبنبات...

هری به دستاش نگاه کرد و یکم فکر کرد...دستاشو جلوی پسر گرفت...

/ من آبنباتی که بهت داد رو با یکی از انگشترام عوض میکنم. هرکدوم که بخوای...

/من... انگشتر نمیخوام...

/خب پس...

فوری انگشترای نقره ای که روی دست بزرگ و خوش فرمش میدرخشیدن رو در اورد.

/همش برای تو... فقط... اون آبنباتو بده...

/چرا... مهمه؟ چیزی توش کرده؟

/نمیدونم... بخاطر همین هم میخوام که اونو بدی بهم.

پسر آبنبات رو کف دست هری گذاشت و عقب رفت.

/من چیزی نمیخوام... فقط... اصلا به اون مرده نمیومد که ادم خوبی باشه.

/ممنون...

پسر فوری دویید و همه با ترس به کاغذی که دست هری بود خیره شدن...

/ه... هری....(مگان)

/اون از طرف جیه...(آنا)

/بازش کن هری(زین)

دست های بزرگ و لرزون هری سمت ورودی اون پاکت رفت و داخلش یه کاغذ کاهی تقریبا زرد رنگ از داخلش در اومد که با خط خیلی خوبی توش نوشته شده بود

"و آنگاه که در ها گشوده شوند راهی برای بازگشت به روشنایی نخواهد بود... آن زمان تنها زمانی است که طناب های محکم دوستی گسسته خواهند و عهد هایی که بسته شده بودند لگد مال خواهند گشت..."

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now