(part48)moments

137 14 1
                                    

دستش رو توی موهام حرکت میداد و من عاشق لحظه هایی بودم که داشتن مثل برق میگذشتن و دیگه تکرار نمیشدن.
/مگان؟
/بله؟
/یه چیزی هست که درباره خونمون.... فک کنم بهتره بدونی
/و اون چی هست؟
/درباره پوششه.
/خب....
/رک و پوست کنده میگم. توی خونه ما از خیلی وقت پیش رسم بر این بوده که مردا استایلشون مردونه و مرتب باشه و خانوما هم زنونه و شیک.
/اممممم.... میشه درست توضیح بدی؟
/مثلا من... امروز اینجوری لباس پوشیدم چون یه قانون توی خونمونه و من هم ازش اطاعت میکنم. یا متی. اون هیچوقت شلوارک یا حتی شلوار نمیپوشه. یا دامن با لباسای مناسب دامنش میپوشه یا لباسایی که تا زانوش میان. البته خب این چیزیه که توی خونواده ما رایجه و من مجبورت نمیکنم که این کارو کنی اگه دوست نداری. فقط گفتم که بدونی و تصمیم گیری رو به عهده خودت میزارم.
/اما هری....
/صبر کن تا کامل بگم. این تقریبا حدود.... امممم... صد و نود ساله که توی خانواده استایلز رایجه. درواقع از وقتی که این خونه ساخته شده
/این خونه صد و نود سال عمر داره؟!؟!؟!؟!
/اوهوم. خب دیگه... فک کنم سوالاتت برطرف شد
/نه.
/چی؟
/من لباس ندارم.
/هی مگان تو مجبور نیستی این کار رو بک...
/منننن لباااس ندارمممم.
/داری.
/دارم؟
/توی کمد اتاقته. متی چنتا لباس برات گرفته. اگه دوستشونن نداشتی میتونی عوضشون کنی.

فوری از پیشش بلند شدم و کفشمو برداشتم.
/هی مگان؟!
/هوم؟
/کجا میری؟
/لباسامو عوض کنم. درضمن هوا هم سرده. زود باش بریم داخل.

شونه هاشو بالا انداخت و با هم رفتیم توی خونه. پاهامون یکم نم داشت و باعث میشد لیز بخوریم. یکی از خدمتکارا یه لیوان آب پرتقال نصفه دستش بود. تا از آشپزخونه اومد بیرون هری لیز خورد و برای این که نیوفته پیرهن خدمتکار رو گرفت. اون هم که هول شده بود و خب خیلی هم ترسیده بود لیوان از دستش لیز خورد و روی پیرهن هری ریخت. من فقط کنار ایستاده بودم و از یهویی بودن همه چیز تعجب کرده بودم.
/آ...قای... استایلز من متاسفم. وای خدایا
/مشکلی نیس. مشکلی نیس بتانی.
/من... مم...
/چیزی نیست. مراقب باش دستتو نبری.

رفتم کمکش و شیشه ها رو جمع کردم. سریع یه پارچه اورد و زمین رو تمیز کرد.
/مرسی از کمکتون اما این کارا وضیفه منه خانوم.
/و منم کاری نکردم. فقط کمک بود. کسی که نمیتونه مجبورم کنه کمک نکنم.

دست پاچه بود و زبونش وقتی حرف میزد گیر میکرد.
/م... ممنون
/اسمت بتانی بود؟
/آره.
/خب بیشتر باهات آشنا میشم. درضمن. من اسمم مگانه. اسم خودمو بگو.
/چشم.
/مرسی.

لبخند زدم و بلند شدم. خواستم برم توی اتاقم که یه چیزی یادم اومد. هری هنوز منتظرم ایستاده بود.
/نمیخوای لباساتو عوض کنی هری؟
/آره اما....
/پس برو.

رفتم پیش بتانی و ازش خواستم که بعد از تمیز کردن اینا باهام بیاد به اتاقم. با هم رفتیم داخل اتاقم و یکم دست پاچه به نظر میرسید.
/تو خوبی؟
/اوهوم.
/چرا رنگت پریده؟
/آخه... اولین برخوردمون زیاد جالب نبود.
/ههههه... مشکلی نیست. میخواستم کمکم کنی.

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now