(part6)

429 45 11
                                    

مخم هنگ کرد...
/تو به چی میخندی فرفری؟
/من؟!!هیچی.
/که هیچی...
/هیچی دیگه....
/و منم حتما باور میکنم.
/هیچی.مگه قراره به چی بخندم؟
/ببین فرفری.اومدی اینجا یاد بگیری نه این که فک کنی خبراییه.بار بعدی هم از این فکرا کردی میفرستمت توی حموم و آب یخ رو با تمام فشار روت باز میکنم تا جیگرت حال بیاد تو اون مغز کوچیکت واسه خودت توهم سر هم نکنی.
با وحشت و خیلی مظلومانه نگاهم کرد.
/و میدونی که این کارو میکنم.مگه نه؟
/ولی من که فکری نکردم¡¡¡
/از پوزخند مسخرت معلومه.زود باش به کارت برس.اگه مجبور نبودم دو کیلو متریت هم رد نمیشدم.
تیه تیر دادم دستش.
/پر کن تفنگتو.
تیر رو خیلی آروم و جدی ازم برداشت،تفنگشو پر کرد.و نشونه گرفت
/سفت و کشیده وایسا.
یکم صاف تر ایستاد.
/کری مگههههههه؟؟؟؟محکم.(با داد)
یه اخم کرد و محکم و کشیده ایستاد.خیلی گاردش رو قشنگ گرفته بود.یه لبخند زدم و گفتم
/اینه...حالا شد فرفری.حالا شد.شلیک.
شلیک کرد.چیزی به مرکز نمونده بود.باید بگم که عالی بود.واقعا عالی.تفنگ رو اورد پایین.یه نفس عمیق کشید.یکی محکم و لوتی وار زدم پشت کمرش.
/آااااعوووخ...
/داری راه میوفتی....خوبه.
/خب ما...اینیم دیگه.
/فعلا که آره.ولی امیدوارم از اینایی نشی که هی من اینم من اینم میکنن.چون گاهی وقتا وفتی اینمو میبینم فک میکنم اونه.حالا باخودته.
صدای خندش کل اتاق رو پر کرد.خودمم خندم گرفت
/خب دیگه...زود باش شلیک بعدی رو هم انجام بده.نه اصلا بده یکی هم من بزنم.
/باشه.
تفنگ رو داد دستم.پرش کردم و گارد گرفتم.شلیک کردم.خورد به مرکز.
/آفرین.
/ممنون.خب...دیگه فهمیدی چطور تمرین کنی؟
/آره.چرا مگه؟
/چون من خستم.میخوام یکم استراحت کنم.
/پس یه جا بشین که توی دیدم باشی.
/چرا اونوقت؟
/چون سرت خالیه.
/ینی چی؟
/ینی این که دیگه بی من جایی حق نداری بری.
/حق ندارم؟
/نه نداری.
/من کار آموز گرفتم نه نگهبان.
/منم استاد گرفتم نه یه مازوخیسمی.
/من مازوخیسم ندارم.
/دارم میبینم.
/اینقد زبون درازی نکن
/تو هم اینقد ننر نشو.
زیر گلوشو گرفتم.به چه حقی با من اینجوری حرف میزد؟
/با من درست حرف بزن
/من نگران خودتم.
/به بهههه...آقای نگران.
مچ دستم رو گرفت و انگار از روی دوستی یه فشار آروم داد.
/مگان.الان متوجه شدم که ما جفتمون به هم احتیاج داریم
/اوووووه...نه بابااا؟چرا اونوقت؟
/چون من جای جاشوا رو میدونم و تو نحوه کشتنشوفک کنم جفتمون یه چیز میخوایم.نه؟
حق با اون بود.زیر گلوشو ول کردم.به زیر گلوش یه نگاه انداختم.کبود شده بود.
/زیر گردنت.کبود شده....
/میدونم.مهم نیست.
/متاسفم.
/بهت حق میدم.بعد از این همه سال تنهایی تحمل کردن یه غریبه سخته...
اومد سمتم و خیلی غیر منتظره بغلم کرد.یه آرامش خاصی بهم دست داد.ولی من نسبت بهش هیچ حسی نداشتم.چه حسی ممکن بود داشته باشم بهش؟
دو ساعت بعد.
هنوز مگان خواب بود.از توی خونه موندن خسته شده بودم.گفتم برم بیرون و یه هوایی تازه کنم.زود از خونه رفتم بیرون و شروع کردم به قدم زدن.یادم به روز اولی افتاد که مگان رو دیده بودم.قبلش...بابا بزرگم.
فلش بک.«
/تو با ما میمونی.
/نه...نههههههههه مامااااااااااان...
/برو هری برووو...زووووود...
/مامااااااااااااااان...
صدای لگدایی که به مامانم میزدن...جیغ های مامانم...
/آنه رو ول کن پدر.اونو ول کنننن...آنه و هرولد رو ول کنننننن...
/ههههههه...من که با تو و آنه کاری ندارم...من اون کوچولو رو میخوام.
/نههههههههههههه....به اون دست نزنیییییید.
/بکشیدششششش...
باباااام...
/نههههههههههههه.بابااااااااااا...
به باد کتک گرفتنش...لگد پشت لگد ضربه پشت ضربه...خانوادم...پدرم...مادرم...جفتشونو ازم گرفت.یهو یه فواره خون از دهن پدرم بالا زد.یه چیز سفید بدنش رو پاره کرد...اون...اون استخون...یکی از دنده هاش بود.
/بابااااااااااااااااااااااااااا...
نه نه نه...اینجا جای من نبود.نباید میموندم.من جفتشو از دست داده بودم ولی خودم...خودم زنده بودم.تموم قدرتم رو توی پاهام جمع کردم و دویدم.چنتا از سگاشو دنبالم فرستاد.با تمام قدرت میدویدم.رسیدم به خیابون اصلی.سریعسوار موتورم شدم و گاز دادم...
حال.
چقد اون روز سخت گذشت.نمیدونم چقد از پیاده رویم گذشته بود.حتی فرصت نکردم بغلشون کنم.حتی فرصت نکردم بهشون بگم که چقد دوستشون دارم.نزاشتم بغض کنم.همون موقعذبا صدای بلند شروع کردم گریه کردن.جفتشونو توی یه روز ازم گرفت.جفتشونو.خدا چرا با من این کارو کرده بود؟اصلا عدالتش کجا بود؟این عدالت بود؟اصلا خدایی بود؟کجا بود پس؟خدایا وقتی که داشتن زیر دست و پای سگاش له میشدن کجا بودی؟از ته دلم داد زدم
/کجا بودیییییییییی؟آخه چراااااااا؟چرا من؟چرا؟به کدوم گناه؟عذاب کدوم گناه آخههههههههه؟مگه تو عادل نیستی؟مگه تو مسیح رو نفرستادی تا عدالت رو بیاره؟آخه کو عدالت؟هاااا؟جواب بده دیگهههههههههه؟
یهو سنگینی نگاه چند نفر رو روی خودم حس کردم.جلومو که نگاه کردم...چنتا...گرگ...یک...دو...سه...چهارتا گرگ...دندوناشونو نشونم میدادن.از وحشت خشک شده بودم.آروم گفتم
/اینم عدالتته؟
یهو یکیشون حمله کرد سمتم.پرید روم همش حمله میکرد سمت گلوم.نه نه نه....من دیگه نه.یهو وزن سنکین تر شد.یکی گرگ رو گرفت و کشیدش کنار.سرم رو بلند کردم.مگان بود.
/گفتم کاریش نداشته باشین لعنتیاااااا....اون با من بوووووووود...
یهو گرگ بازوی مگان رو کرد توی دهن.جیغ مگان مو رو به تنم سیخ کرد.چاقومو در اوردم و دویدم سمتشون...
/نه نه نه نزنش هریییی...
/نزنمش؟الان کتفت رو میکنه.
/اون تو رو دیده ترسیده...
/اهههههههههههههه خفه شو بزار کارمو بکنم.
سریع چاقو رو زدم توی پهلوی گرگ.دوتا زوزه خفیف کشید و بدنش شل شد.
/کشتیش ببین چیکار کردی؟
/اگه میخواستم زنده بمونه که چاقو نمیزدم تو بدنش.
/خب چرا این کارو کردی؟
/چون اگه این کارو نمیکردم میزد ریش ریشت میکرد.
/اههههههه تو دیوونه ایی
/وااااااای تو هم خیلی احمقی
/روانی
/احمق
/بیشعور
/نکبت
/کودن
/نفهم
/دماغ کلنگی
/دست خرچنگی
/چارچنگولی
/دست و پا چلفتی.
/بی عرضه
/ترسو
/سیبزمینی
/خودتی
/تویی.پاشو روم له شدم.یکم آب کن این چربیاتو...
ای خدا...من خودمو میکشم.پا شدم روش و دستشو گرفتم.تا خونه یه کلمه هم حرف نزدیم.
داستان از دید مگان
رسیدیم خونه،سریع یه حوله برداشتم دادم دستش
/برو حموم.چرا هم نداره.زود باش
/مگه من گفتم چرا؟
/از اونجایی که بعدش میخواستی ازم بپرسی خودم همین الان گفتم.حالا برو.لباسات رو میزارم روی تخت.
/باش.
رفت و منم رفتم سراغ کشو تا هم برای خودم و هم برای هری لباس بردارم.لباس زیر واسه هری...اممممم...یه دست لباس زیر واسه خودم...و...یه شلوار جین سورمه ای تنگ واسه خودم.یه شلوارک اسپرت واسه هری...اممممممم....یه...یه...یه آستین حلقه ای یشمی واسه هری...یه...نیم تنه مشکی واسه خودم.و یه گیپور آستین سه ربع هم واسه روش.خب خوبه.لباس های هری رو روی تختش گذاشتم.حولمو برداشتم و رفتم توی اتاق نشیمن منتظر هری.از اونجایی که گاهی وقتا لیام هم میومد پیشم لباس مردونه هم داشتم.
/هری تمومییییی؟؟؟؟
/نهههههه
/زود باش دیگهههههه
یه نیم ساعت گذشت تا شازده اومد بیرون.
/شب رو هم همونجا میموندی.
/خب حموم کردم.
از سر جام بلند شدم و رفتم سمتش.حوله رو دور کمرش بسته بود.زیاد خوشم نمیومد حوله بیوفته و...چیزی هم که پاش نبود.
/برو لباساتو بپوش سرما میخوری.
/باشه مامان جون.
یه لبخند شیطنت آمیز زد منم یه ریزه از گوشت دستشوبا ناخن گرفتم و پیچوندم
/واعاعاااااااای.
/ههههه.بدو زود باش.
رفتم توی حموم نزدیک بود خفه شم از بخار.سریع لباسامو در اوردم و رفتم زیر دوش آب یخ
داستان از دید هری
رفت توی حموم.هنوز جای نیشگونش درد میکرد.قرمز شده بود دستم.بیخیالش.رفتم توی اتاق.لباسام روی تخت بود.سریع لباسام رو پوشیدم و حوله رو روی لبه در انداختم تا خشک بشه.رفتم سمت تختش.پریدم روی تختش.وای.چرا اینطوری بود؟فک میکردم تخت خودش از تخت من نرم تره ولی خودش...انگار روی چوب میخوابید.خیلی زیر پاش سفت و سرد بود.چه دختر مهربون و دل رحمی!!بالشتش رو برداشتم و روی زانوهام گذاشتم.یه دست روش کشیدم.بالشتش تقریبا خیس بود.وااااااای...نکنه آب دهنه؟بالشتشو که بو کردم بوی خوبی میداد.انگار بوی مو هاش بود.خیسی بالشت هم به خاطر اشکای چشمش بود.بالشتش رو گذاشتم سر جاش و روی تختش دراز کشیدم.مو هام هنوز خیس بود و بالشت رو خیس تر میکرد.ولی من خیال بلند شدن نداشتم.یه ربع ساعت دراز کشیدم تا مگان اومد بیرون.یه حوله بلند روی سینش بسته بود که تا بالای زانوش میومد.بدون هیچ دلیلی و بدون این که خودم بخوام یه لبخند زدم.بار اولم نبود که یه دختر رو توی این وضعیت میدیدم ولی اینبار یکم عجیب بود.نشستم روی تخت و وراندازش کردم.
/چرا اینجوری نگاه میکنی تووووو؟نگو دوست دختر نداشتی که عمرا باور کنم.
/نههههه داشتم.ولی خب...تو با حوله...یکم عجیبه.
/چرا؟مگه من آدم نیست...
حرفش رو خورد و سرش رو انداخت پایین آروم گفت
/ببخشید.یادم رفته بود که من آدم نیستم.
سریع بدون این که فرصت هیچ حرف یا کاری رو بهم بده لباساشو برداشت و بیرون رفت ...
الان چیزی تنش نبود.بعد از دو سه دقیقه در رو باز کردم و رفتم بیرون
/مگان.
جوابی نداد.لباساشو پوشیده بود.روی مبل نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود.رفتم سمتش
/مگان.
باز هم سکوت.حس کردم نفساش میلرزه.جلوش دوی دوتا زانوم نشستم.
/هی مگان.
یه نگاه بهم انداخت.چشماش پر از اشک بود.نفسم گرفت.
/مگان تو گریه میکنی؟
چشماشو بست.اشکای درشتش از چشماش روی لپاش افتاد.اشکاشو پاک کردم.
/میشه گریه نکنی؟تو هنوزم یه انسانی.
با یه صدای خیلی آروم زمزمه کرد
/این چشمای یه انسانه؟چشمای انسان مثه خون قرمزن؟
دلم گرفت.آخه گناه این طفلی چی بود؟بازم اشکاشو با انگشت شصتم پاک کردم و صورت گردش رو با دستام گرفتم
/هی مگان...گوش کن به من.انسانیت یه آدم توی چشماش نیست.مگه جاشوا استایلس که چشماش چشمای یه آدم عادیه انسانه؟فرقی نمیکنه که چشمات چه رنگی باشه.فرقی نمیکنه که چشمات قرمز باشه یا سبز یا آبی.تو انسانیتت توی قلبته.
انگشت اشارمو روی قلبش گذاشتم.
/انسانیت از اینجا ریشه میگیره.از اینجا.زیر انگشت من.
/کسی که مثل یه انسان نباشه انسانیتش الکیه.
/ولی تو داریش.اگه نداشتیش به من کمک میکردی؟
/شاید آره.شاید هم نه.
/قطعا نه مگان قطعا نه.
صورتش رو با دستاش پوشوند و آروم گریه کرد.بغلش کردم و گذاشتم هرچقد دلش میخواد گریه کنه.ولی از ته قلبم خوشحال بودم.نمیدونم چرا.ولی خوشحال بودم.اینقدر خوشحال که بدون بال هم قدرت پرواز داشتم
مچ پام درد گرفت.بلند شدم و کنارش نشستم.سرش رو روی پام گذاشتم.یکم روی موهاش دست کشیدم.
/هری.تو...صورت پدر و مادرت رو یادت میاد؟
/آره.چطور مگه؟
/من هیچی از خونوادم یادم نیست.هیچی.فقط میدونم بابام اسمش ریچارد بود و مامانم هم مارگارت.هیچی ازشون یادم نیست.
/چرا مگه؟
/من هیچوقت پدر و مادرم رو ندیدم.اونا نخواستن منو.منو دادن به خاله لیام.خاله لیام منو بزرگ کرد.چند روز قبل از این که جاشوا روی من آزمایشاتشو انجام بده لیام منو دید.اون برادرمه.مثه برادرمه.السا هم منو بعد از این اتفاق ول کرد.خاله لیام رو میگم.
ولی تو هنوز لیام رو داری.
لیام که واسه من بابا نمیشه.میشه؟نه.
/به این چیزا فکر نکن.باشه؟
/باشه.
از روی پام بلند شد و موهاشو زد پشت گوشش.
/ممنونم که به حرفام گوش دادی.
/من کاری نکردم.
چه زندگی درد ناکی.بغض کردم.سریع قورتش دادم و یه نفس عمیق کشیدم.صدای در اومد.
/من باز میکنم
بلند شدم و رفتم سمت در.لیام بود.
/هی سلام.
/سلام هری.خوبی؟
/ممنون
چه دروغ بزرگی دادم.اصلا حالم خوب نبود
/مگان کوش؟
/روی مبل نشسته.لیام اون...زیاد حالش خوب نیست.
/چی شده مگه؟
حرفای مگان رو براش گفتم.
/اره...خیلی سختی کشیده.
/اوهوممم.بیا تو.
اصلا حواسم نبود.اومد داخل و رفت سمت مگان.تا رفتیم سمتش بلند شد.لیام سریع گفت
/سلام مگی
/سلام.
/خوبی؟
/واسه یه حیوون خوبی و بدی جفتشون یه رنگن.
/منظورت چیه از این حرف؟
/منظورم روشنه لیام.من قبولش کردم.تو هم بپذیر
سریع دوید توی اتاقش و درو قفل کرد.دویدیم سمت در.شروع کردم در زدن و اسمشو صدا کردن.
/مگان...مگان باز کن درو
/میخوام تنها باشم.
/بهت گفتم درو باز کن.
/نمیکنم.
/مگان باز کن این لعنتی رو میگم.زود باش.
/کاری نمیکنم.فقط میخوام تنها باشم.
/مگان خواهش میکنم در رو باز کن.
صدای محکم گام هاش اومد.یه قدم رفتم عقب.در رو سریع باز کرد.با گریه داد زد
/چی از جونم میخواین؟چرا نمیزارین راحت باشم؟ها؟مگه راحتی حق من نیست؟مگه من سهمی از خوشی ندارم؟چرا ولم نمیکنین؟چرااااااااااا؟
یه لگد محکم تو در زد و روی زانوهاش افتاد.
/بسه دیگهههه...عذاب کشیدن بسه.درد کشیدن بسه.تحمل کردن بسه.بسه بسه بسهههههههه...خدایا لعنت به سه فوریه.(منم سه فوریه هستم.14 بهمن)لعنت.لعنتتتتتت...لعنت به روزی که توش دنیا اومدم.لعنت.
لیام آروم رفت سمتش تا خواست دستش رو بزاره روی دوشش داد زد.
/ولم کن،بهم دست نزن.ولم کنین.ولم کنین تو رو خداااا...التماستون میکنم.ولم کنین.بزارین تنها باشم.ولم کنین.
به نفس نفس افتاد.پشت سر هم میگفت ولم کنین.به در تکیه داد و به دیوار زل زد.لیام با ترس و ناراحتی بلند شد.با هم رفتیم سمت اتاق نشیمن.
/اگه...بازم اینجوری شد نگران نشو.گاهی وقتا همینجوری میشه.
/لیام اون نزدیک بود خود کشی کنه.اگه نرسیده بودم.
/برو باباااا...
/لیام جدی میگم.
/اما آخه چرا؟
/منم نمیدونم.
/فک کنم باید بیشتر مراقبش باشی
/اوهوم...
/خب به هر حال.من میرم.بهتره تنها باشه.بزارش یکم تو خودش باشه.حالش بهتر میشه.
/خب باشه
لیام رفت و باز من و مگان تنها موندیم.روی زمین نشستم حق با لیام بود.تنهایی براش بهتر بود.یه چند دقیقه گذشت که...
■●■●■●■●■●■●■●■
داستانمو دوست میدارین عایا؟
سلام عشقولا...خوبید؟ چطور مطورید؟
دوستان مگان دختریه که نا خواسته این اتفاقا براش افتاده به خاطر همین با خون اشاما و گرگینه ها متفاوته...پدر بزرگ هری یا همون جاشوا این بلا رو سرش در اورده و مادر خونده مگان...اتفاقای زیادی تو راهه...حالا بخونید بعد اگه بد بود بگید عیب کارم کجاست.من اولین داستانمه که مینویسم به خاطر همین نواقص زیادی داره...ااحتمالا یه داستان کوتاه هم براتون میزارم ولی همه چیز 50 50 هست...شاید هم نزاشتم....
خب دیگه....زیاد ور زدم ...عاشقتونم....

Girl of the darknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora