(part 61) MADNESS

118 9 3
                                    

داستان از دید هری

بعد از گذروندن یه روز خسته کننده توی اداره و جواب دادن به کلی خبرنگار و دروغ سر هم کردن پیش لویی رفتم و یه پاکت با یکم توضیحات ازش گرفتم.

《فلش بک به ظهر

/هری ببین مسلما مگان نمیتونه با اسم مگان اندرسون تو خونه صدا زده بشه پس این کارت ملی و شناسنامه تقلبی رو بهش بده و از خدمتکارای خونه بخواه تا اونو به اسم آنجلا امیلی رز صدا بزنن. خودت هم باید مراقب باشی سوتی ندی.

》پایان فلش بک.

به مگان شرایط رو توضیح دادم و داشتیم حرف میزدیم که در اتاقم زده شد.

/بیا تو.

بتانی داخل شد و به جفتمون لبخند زد.

/چیزی شده بتانی؟

/آم. نه... فقط مهمان دارید.

/کس خاصی اومده؟

/پدربزرگتون.

لبخند من و مگان ماسید. قلبم محکم به قفسه سینم کوبیده میشد و کف دستم شروع کرد به عرق کردن. اب گلومو به زور فرو بردم و با صدای شکسته ای گفتم

/ممنون بتانی.

/خواهش میکنم اقای استایلز.

/آم بتانی میشه به من کمک کنی؟

/اوه البته.

مگان و بتانی بیرون رفتن و قبل از این که بیرون برن یه مکالمه خیلی کوتاه بینمون به وحود اومد.

/هری خیلی عادی برخورد کن انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.

/باشه انجلا.

با ترس نگام کرد و بیرون رفت.

فوری یه پیرهن سفید جای تیشرت سبزم پوشیدم و جینم رو هم با یه شلور مردونه سورمه ای عوض کردم و یه کفش مردونه پوشیدم موهامو یه ور زدم و فوری رفتم بیرون. کت سورمه ایش و کراوات قرمزش که روی پیرهن آسمونیش افتاده بود خیلی با هم جور بودن. اون همیشه خوش پوش بود و یه عوضی که خدا هم نمیدونه این چیه

با یه بدن لرزون سمتش رفتم. ازش متنفرم. ازش میترسم. خدا میدونه چی میخواد سرم در بیاره. آنجلا... آنجلا... مگان نه هری... آنجلا

وقتی برگشت سمتم چشماش از همیشه یخ تر بود و ترسناکتر از هر وقت دیگه ای به نظر میرسید. خدایا من از این ادم متنفرمممم... به کی باید بگم.

آب گلومو فرو بردم و شجاعتمو بیشتر کردم و رفتم سمتش.

/سلام پسر. خیلی وقته ندیدمت.

یه موزخند شیطانی زد. این مرد خود شیطانه.

/سلام.... اقای استایلز. خوش اومدین.

/من باید اینو به تو بگم.

/به خونه خودم خوش اومدم؟

/یه چیزی تو این مایه ها.

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now