(part 31) patient

243 27 12
                                    

داستان از زبان راوی.

زندگی با کسی خوب تا نمیکنه.

تا جایی که میتونه و میدونه فرد تحملشو داره بهش سختی میده.

عذابش میده...

اذیتش میکنه...

کاری میکنه که مرگ رو به عینه ببینه...

ولی زندگی برای هری زیاده روی کرده.

اونو بیش از حد توانش اذیت کرده.

مگه هری گناهش چیه؟ خوب بودنش؟

شاید اگه مثه پدر بزرگش بد بود این اتفاقا براش نمیوفتاد.

هری دیوانه وار عاشق مادرش بود.

اون مادرشو میپرستید.

خاک زیر هر قدم مادرشو میبوسید.

اما زندگی از این عشق و علاقه پاک فقط و فقط سوء استفاده کرد.

فقط اذیتش کرد.

اولینش توموری بود که توی سر مادرش به وجود اومد.

مادرش عصبی شده بود.

آنه داد میزد.

بی دلیل گریه میکرد.

عصبی میشد.

بی هیچ دلیلی...

حتی یه بار به خاطر عصبانیت زیاد

به تنها فرزندش به خاطر شکوندن یه لیوان سیلی زد...

و اونقدر محکم سیلی زد که لب هری از داخل پاره شد و چنتا از مویرگ های بینیش هم زخم شد.

هری به خاطر عصبانیت مادرش لبای کوچولوش بخیه خورد.

هری سیزده سالش بود که برای اولین بار حرکت سوزن رو توی گوشتش احساس کرد.

اون اونقدر از مادرش میترسید که با وجود این که دکتر یادش رفته بود لبش رو بی حس کنه و مشغول بخیه زدن شده بود گریه نمیکرد و اخ نمیگفت.

هری میمرد و زنده میشد...

چشماش تار میشد...

نزدیک بود از حال بره...

اما محکم بود...

هری یه مرد سیزده ساله شده بود.

هیچی نمیگفت...

چون میترسید...

و میدونست که حتی قوی ترین ادما هم یه ترس هایی دارن

مادر هری بعد از برگشتن به خونه از شدت عذاب وجدان هردوتا دستشو روی شعله گاز سوزوند.

و باعث شد که هری از زندگیش متنفر بشه.

اون حاظر بود مادرش اونقدر اونو سیلی بزنه که از حال بره ولی مادرش کمترین اسیبی نبینه.

اون به معنای واقعی کلمه عاشق مادرش بود.

انه هم همینطور.

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now