(part 40)miss me?

174 14 1
                                    

به حدی ترسیده بودم که آب گلوم کامل خشک شده بود و دستام با وجود این که منجمد شده بود عرق کرده بود. به لبخند سردی که روی لبای پلاستیکیش تازیر سیبیلای براقش کشیده شده بود خیره شدم. تازه متوجه شده بودم که چقدر لبخندش مصنوعی و وحشتناک بود. دستام شروع به لرزیدن کرد.
/من... اصلا از این ماسکه خوشم نمیاد.
/خیلی... چندش آور میخنده(هری)
/بدش من. (لیام)

اومد سمتم. سریع ماسک رو دادم دستش و دستای خونیمو با یه دستمال پاک کردم. با غیض دستمو به شلوارم کشیدم و دستامو زیر بغلم جمع کردم.
/میرم چالش کنم بیرون.
/نه نه نه نه...! (ندی)

همه نگاها برگشت سمتش.
/خیلی ببخشید که اینو میگم ولی باید مغز خر خورده باشید که بخواید آتیشش بزنید یا چالش کنید یا بندازیدش توی آب دریا یا رودخونه.
/خب میگی چیکار کنیم؟(آنا)
/من... من... نمیدونم ولی ما هیچ کدوممون نمیدونیم این ماسک چیه یا از طرف کی فرستاده شده یا اصلا دعا یا ورد یا جادویی توش هست یا نه. پس بهتره ماسک توی خونه بمونه....
/خل شدی اندی؟ این نباید نزدیک به هیچ کدوممون باشه. خودت که میگی... معلوم نیست این چه کوفتیه پس خوب نیست که پیششون باشه... نه پیش اونا و نه پیش هیچکدوم از ما...(لویی)
/اندی راست میگه(زین)
/وقتی هیچکی نمیدونه پشت این ماسک چه خبره پس باید.... باید... باید نگهش داریم....(نایل)
/الکی که نیست! این ماسک واقعا معلوم نیست چه مرگشه پس باید تا میتونیم از خودمون دورش کنیم. (ماریا)
/نه ماریا... نمیشه ریسک کرد... ممکنه اگه از خودمون دورش کنیم برامون دردسر بد تری ایجاد کنه. باید باشه...(تریسا)
/نباید دورش کنین... ماسکی که دقتی میزاریش توی جعبه د وقتی سرتو بر میگردونی از جعبه در میاد رو نباید سر سری بگیری.... کاملا مشخصه که این یه چیزی پشت خودش داره پس بهتره که حواستون خیلی بهش باشه...(لیام)

با اخم به لیام نگاه کردم. از ترس دلم میخواست گریه کنم.
/لیام من از این خوشم نمیاد. آخه اینی که روش نوشته چه معنی میده؟ باید دلتنگ کی شده باشم؟ اصلا کدوم از ما.... اوففففف نمیدونم

به نوک پاهام خیره شدم و لب پایینیمو گاز گرفتم. لیام روشو خوند و آب گلدشو قورت داد. ماسک رو سمت جعبه پرت کرد و خودش رفت عقب.
/چندش آوره....(نایل)

با حرص رفتم سمت مبل و خودمو محکم روی یکیش کوبیدم... بلند گفتم
/آره نایل... چندش آوره.... منزجر کنندست... اینقدر کثیفه که دلم میخواد خودمو بشورم. دارم از اینهمه استرس حالت تهوع میگیرم.

واقعا ترس رو با تمام وجودم حس میکردم. دلم میخواست بشینم گریه کنم. موهامو چنگ زدم و به زمین خیره شدم. نمیتونستم تمرکز کنم... نمیدونستم اطرافم داره چی میگذره... واقعا دلم میخواست توی اون لحظه خودمو بشورم... صدای هری توی سرم پیچید.... آره.... واقعا کثافت رو هرچی بیشتر هم بزنی بیشتر گندش در میاد.
/مگان تو خوبی؟(ماریا)
/حالم داره از این زندگی کوفتی به هم میخوره... کل زندگیمون از ترس به گوه کشیده شده و ما دست از پا درازتر نشستیم اینجا و هیچ کاری هم نمیتونیم بکنیم.... میدونی ماریا؟ زندگیمون داره زیر کلی گوه و چرک و کثافت دفن میشه و ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم. به معنای واقعی کلمه زندگیمون شده مثل درد... میدونی درد خلاصه چیه؟ خلاصه ستا کلمه... دویدن روی دایره.... نمیفهمیم از کجا شروع کردیم... نمیفهمیم کی قراره تموم شه... ماریا زندگیمون داره به گوه کشیده میشه... ما جطور میتونیم خوب باشیم؟

Girl of the darknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora