(part 56)so close...

134 17 19
                                    

الان ساعت دو و نیم بود و مسلما وقت کاری هری تموم شده بود. تقریبا نیم ساعت پیش باید کارش تموم میشد... من باید باهاش حرف بزنم. گوشیمو برداشتم و فورا بدون هیچ شکی بهش زنگ زدم.
/الو مگان؟
/هری؟

صدام میلرزید... من میترسم... از همه چیز میترسیدم... از خودم بیشتر از هر چیز دیگه بیشتر میترسیدم
/مگان تو خوبی؟
/تموم نیستین؟
/ما... هنوز کار داریم... وایسا ببینم.... اونجا اتفاقی افتاده؟
/نه... فقط باید باهات حرف بزنم...
/مگان چی شده؟ تو صدات داره میلرزه و ان..
/نه حالم خوب نیست هری حالم خوب نیست باید سریع باهات حرف بزنم همه چیز افتضاحه.... همه چیز اینقدر به هم ریخته که دارم دیوونه میشم...

حرفام به داد تبدیل شد و بعد هم گریه بدی کل سیستمم رو گرفت...
/هی مگان آروم باش.... خب؟ من الان میام اونجا. فقط گریه نکن...
/چه بلایی دارن سرمون میارن؟ چی قراره سرمون بیاد؟
/مگان داری نگرانم میکنی خواهش میکنم بس کن. تو اینقد راحت خودتو نمیباختی.... تو چت شده دختر؟
/اونا ما رو میکشن هری.... اون ستا ما رو میکشن....

داستان از دید هری...

بعد از آخرین جملش و گریه های بلندش واقعا به هم ریخته بودم. تلفن رو قطع کردم و فوری کتم رو روی دستم انداختم.
/کوین زود باش باید بریم...
/کجا بریم اینا تموم نشده...
/نمیدونم.... باید بریم...
/هری حالت خوب نیست... چرا رنگت رفته؟
/اون زنگ زد و.... نمیدونم.... پرت و پلا گفت.... نمیفهمم... کوین باید بریم پاشو پاشو باید بریم...
/اااحمق... جلوی در ساختمون کلی خبرنگار ریخته تو قرار بود امروز جوابشونو بدی.
/قرار هم نبود فرداش ماه خون باشه و ما کلی توهم بزنیم. مگان حالش خوش نیست پشت تلفن داشت گریه میکرد.
/خب میخوای چیکار کنی؟ فک کردی میزارن بری؟
/نه.... از پنجره میریم...
/چی؟ من خوشم نمیاد لباسم پاره شه هری.
/نگا کی به من میگه احمق. اتاق ما طبقه اوله... روی زمینیم....
/پس ماشین چی؟
/میشه جای غر زدن حرکت کنی؟
/اینا رو من میبرم خونه واردشون میکنم برات بعد فردا میریزم روی یه فلش و بهت تحویل میدم. اوکی؟
/زود باش هر کاری میخوای بکن....

سریع سیستم رو خاموش کرد و از دفتر از پنجره زدیم بیرون. خوشبختانه کسی پشت ساختمون نبود. فوری از محوطه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
/هری منو برسون خونه.
/چت شده تو؟ چرا همش فرار میکنی ازم؟
/عصر میام. اوکی؟ حالا منو برسون خونه....
/اما....
/هری... منو... برسون.... خونه خودم.

با تعجب بهش نگاه کردم. اون هیچوقت لحنش اینقد تند نبوده. اون چش شده؟
/باشه....

شونه هامو بالا انداختم و سعی کردم روی مسیر تمرکز کنم. کوین رو سریع رسوندم خونه و مستقیم رفتم خونه لیام. زنگ رو فشار دادم و به خیابون خیره شدم.... لعنتی..... لعنتی.... نه.... همون دختر دیروزی کنار تیر برق ایستاده بود. همون.... که... نمیدونم... چی بود.... یه بار دیگه زنگ رو فشار دادم. وقتی برگشتم داشت با همون وضعش از خیابون رد میشد... اون داره میاد سمت من... برگشتم و مثل دیوونه ها شروع کردم زنگ رو تند تند فشار دادن....
/لعنتی باز کن باز کن...

Girl of the darknessUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum