(part 36) old friends...new cople

240 24 7
                                    

اهنگ این قسمت

Just give me a reason : pink

*********

از خجالت نمیتونستم سرمو بلند کنم و بهش نگاه کنم. از تو اتاق بیرون رفتم و سمت اتاق خودم. روی تختم دراز کشیدم...
/نایل؟

صداش خشکم کرد. جوری از جام بلند شدم که انگار میخ زده بودن توی بدنم. میترسیدم. نمیدونستم چی میخواد بگه، حتما میخواد بگه خاک تو سر ندید بدیدت. تو زشتی و لیاقت منو نداری. من نمیتونم با یه بیریخت دیوونه که دست و پاشو گم میکنه دوست باشم.(بدبخ نایل :| وحش کرده بد جور...) اب گلومو قورت دادم و اروم گفتم
/بله...
/ممنونم که منو توی جمع خودتون قبول کردین.
/اوه خدای من آنا.... فکر کردم اومدی بزنی تو دهنم
/اوه.... اخه چرا؟
/چون من خیلی یهویی چنتا چرت و پرت گفتم...
/به نظر من کسی حق اینو نداره که به احساساتش توهین کنه چون احساسات از قلب بلند میشن و ریششون اونجاست. قلب پاک و مقدسه پس هر چیزی که ازش بلند میشه رو باید مقدس شمرد.
/گاهی وقتا همین مقدسات گند میزنن به آدم.
/دوست داشتن به هیچکی گند نمیزنه.

دندونامو از حرص فشار دادم به هم. دلم میخواست انچنان سرمو بکوبم توی دیوار که مغزم از دماغم بیرون بریزه. اروم گفتم
/گند میزنه. اگه یهو از دهنت جلوی کسی که نباید بگی بپره بیرون گند میزنه.
/باز هم گند نمیزنه. ممکنه احساس دو طرفه باشه. پس بهتره طرف مطلع شه...
/ولی وقتی احساس دو طرفه نیست گند میزنه.
/تو از کجا مطمعنی که احساس دوطرفه نیست؟
/منظورت چیه؟

بدنش شروع کرد به لرزیدن. اروم گفت
/اطمینانت یکم الکیه...
/یعنی احساسم دو طرفست؟

برگشت و خواست بره بیرون از در که ساق دستشو گرفتم.
/انا...
/میشه برم؟
/جوابمو بده.... بعد میزارم که بری.
/جواب چیو؟
/احساسم دو طرفست؟
/چیو میخوای بشنوی؟
/حقیقت رو...
/بعدش میزاری برم؟
/اره.
/اره دو طرفست....

اینو گفت و دستشو بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت. نمیدونم چه حالی بودم. خوشحال... هیجانزده... نگران... دست و پا چلفتی.... نمیدونم.... فقط میدونم که حس خوب و متفاوتی بود. رفتم سمت میزم و یه حودکار و یه کاغذ برداشتم و توی تراس روی زمین نشستم.

"آنا امیدوارم ناراحت نشده باشی که سوال پیچت کردم. فقط میخواستم بدونم که هنوزم مثه قبل تنهام یا یکی هست که بهم فکر کنه. به هر حال.... متاسفم اگه ناراحتت کردم..."

تاش کردم و اروم جوری که صدای پام توی راهرو نپیچه رفتم سمت اتاقش و کاغذ رو از زیر در رد کردم. باز اروم برگشتم توی اتاقم و صورتمو توی بالشت فرو بردم... یادم به مامانم افتاد که شعارش این بود. همیشه امیدی هست... واقعا همیشه امیدی بود...

داستان از دید ماریا.

با مگان توی تاکسی نشستیم و حرکت کردیم سمت خونه مگان. میگفت خونش بیرون از شهر توی جنگله. من خیلی هیجان زده بودم و لحظه شماری میکردم که سریعتر برسیم ولی همونقدر که من هیجانزده بودم نگاه های مگان به اطرافش و صداش غمزده و سرد بود. سرشو به شیشه سرد تکیه داده بود و به قطره های ریز بارون که به شیشه برخورد میکردن خیره بود. اروم به صدای موزیک بی کلامی که توی ماشین پخش میشد گوش میدادم و با مخلوطش با صدای بارون احساس سرزندگی میکردم. چشمای خاکستری مگان میلرزید و هر از گاهی اشک از چشمش سر میخورد و صورتشو خیس میکرد. مگان از تاکسی خواست که یه جا کنار جاده کنار بزنه تا ما پیاده شیم. بعد از پرداخت هزینه اروم سمت جنگل رفتیم. باد سرد وارد ریه هام میشد و منو میخندوند. ولی مگان هنوز سرش زیر بود و اروم اروم قدم میزد و جلو میرفت. یهو یه جیغ کوچولو کشید و پرید سمتم.
/مگان...
/این چی بود؟
/مگان شونه لباست خونیه..
/میدونم. داشتم میومدم که یهو یه چیزی خورد به شونم. وقتی نگاه کردم یه کبوتر سفید بود که سرش کنده شده بود.

Girl of the darknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora