حس میکردم رو کمرم سنگینه و نمیتونم راحت نفس بکشم. به زور.پلکای خستمو باز کردم و با صورت خواب هری مواجه شدم. تقریبا نصف بدنش رو من بود و من حس میکردم دچار کمبود اکسیژن شدم. ناله کردم و سعی کردم پا شم
/چقد وول میخوریییی.
هری غر زد و منو بیشتر به خودش فشار داد. چقد تنش گرمه.
لبخند کوچیکی زدم و چرخیدم سمتش.
/پاشو خواب بسه.
/نمیخوام.
/پاشو هری. هنوز لختیم جفتمون.
یکم غلت خورد و از رو تخت دستشو دراز کرد تا به باکسرش برسه. باکسرشو پوشید و بلند شد از سر یکی چوب رختیاش یه پیرهن برداشت.
/هری تو قبل از لباس پوشیدن به یه دوش نیاز داری.
سعی کردم بهش گوشزد کنم که حرفش عین سیخ رفت تو مخم.
/اره خب تو تقریبا کل تنمو تف تفی کردی.
/خفه شو.
/منم عاشقتم.
/من نگفتم عاشقتم.
/ینی نیستی؟
/اینو هم نگفتم.
/پس هستی.
/هری!
/عاشقم نیستی؟
/من مسخرتم اقای استایلز؟
/ینی هستی؟
/گمشو بابا.
لباس زیرامو زیر پتو پوشیدم و پا شدم. حس میکردم کل بدنم چسب چسبیه. ما واقعا به دوش نیاز داریم.
لباسامو برداشتم و فقط شلوارمو پوشیدم. تیشرتمو رو دستم انداختم و رفتم سمت خروجی.
/کجا میری؟
/خونه.
/واس چی؟
/دوش بگیرم.
/خب میت...
یهو در باز شد و ماتیلدا اومد داخل. من تقریبا لخت بودم و هری فقط یه باکسر پوشیده بود. لاو بایت های رو تنمون و وضع اشفته موهامون و لبای ورم کردمون گویای همه چیز بود.
دستای یخ کردم بشدت میلرزید و مطمعنم عین گچ سفید شدم. با استرس به ماتیلدا که ابروهاشو بالا داده بود و با تعجب نگامون میکرد نگاه کردم
/و... واو....
/ماتیلدا من هم...
/لازم نیست چیزیو توضیح بدین فقط یه چیزی بهم بگین. خوش گذشت یا نه؟
/چ... چی؟
/اره اون عالیه.
با چشای گرد به هری که خیلی ریلکس داشت مارو نگاه میکرد نگاه کردم. اون چطور میتونه؟
YOU ARE READING
Girl of the darkness
Fanfictionاین منم... ((مگان)) دختر سختی... درد... مراقب دلت باش... عشق همه چیزت رو عوض میکنه... باعث میشه قوانینتو زیر پات بزاری... درام/عاشقانه/ترسناک