(part 63) life happens

159 16 3
                                    

داستان از زبان راوی

شاید گاهی وقتا خیلی چیزا پشت سر هم اتفاق بیوفته. حالا یا خوب یا بد... فرقی نمیکنه... اون اتفاقا میوفتن چون دلیل دارن...

ماها هزار بار از خودمون پرسیدیم که چرا این زندگی رو داریم... منظورم اینه که کیه که از زندگیش شکایتی نداشته باشه. هر کسی توی زندگیش نقصایی داره اما اینا همشون دلیل دارن...

"تو این زندگی رو داری چون به اندازه کافی قوی هستی تا تحملش کنی..."

شاید مگان و هری نمیدونستن...

شاید اگه میدونستن براشون قابل تحمل تر میشد. شاید هم نمیشد چون از وقتی که پدربزرگ هری اولین ملاقاتشو بعد از یک سال با نوه اش انجام داد کل اتفاقای اطرافش براشون خطرناک میشدن.

خب اگه بخوایم راز های پشت پرده رو در نظر نگیریم البته.... چون خیلی چیز ها هستن که هنوز اونها نفهمیدن....

شاید ما بگیم که یه روز همه چیز درست میشه اما امروز اصلا وقتی نیست که این رو به عنوان شعار قرار بدیم.

خب یه سری مشکلات... باعث میشدن که اونا نتونن همچین فکری بکنن... بعد از ماه خون آسیب های روحی زیادی به هر فرد وارد شده بود و فشار های زیادی رو متحمل شده بودن پس اگه بخوایم منصفانه رفتار کنیم اصلا زمان مناسبی نبود که بخوایم بگیم یه روزی که اصلا معلوم نیست کیه و معلوم نیست چطوری همه چیز درست میشه

___________

هر کسی حق اینو داره که یه وقت رو برای خودش تعیین کنه... که مال خودش باشه...

دوستای گلم این قسمت رو میخوام اینجوری بنویسم چون واقعا نمیدونم چطوری دیگه میتونم بیانش کنم و این ضعف قلممه. درواقع این قسمت شصت و سومین قسمت این داستانه و از اونجایی که این قسمت از زبان منه فکر میکنم حق دارم هرجور که میخوام بنویسمش...

چند وقت پیش یک متن خوندم که واقعا باعث شد از گیجی واسه شرح حال دوتا کاراکتر اصلی داستانم در بیام که اینه...

همه يك روزهايي كم مي آورند.
همه يك روزهايي دوست دارند به موهاي چربشان توجه نكنند و با تيشرت چرك مُرده شده ي آبي گوشه ي اتاق بنشينند و فكر كنند.
همه يك روزهايي دوست دارند بي حوصله و بد اخلاق باشند ، دائم با هر حرفي و هركسي مخالفت كنند ، همه ي قرارها را كنسل كنند و پشت پنجره حتي به خورشيد درحال غروب هم فحش بدهند.

اصلا حق داريم يك روزهايي بخواهيم زشت باشيم ، مردها نخواهند صورتشان را اصلاح كنند ، زن ها نخواهند خط چشم بكشند، غذاي مانده ي ديروز را بخوريم ، تلفن را از برق بكشيم ،از كنار ظرف هاي نشسته رد شويم.
اصلا حتي نخواهيم آهنگ گوش كنيم ،دلمان حتي بلال خوردن كنار ساحل را هم نخواهد.
اصلا يك روزهايي حق داريم كه دلمان هيچ كس و هيچ چيز را نخواهد ،از صبح تا شب توي تخت به سقف خيره شويم ، حتي سيگارمان را هم نصفه بكشيم.
ما حق داريم اخم كنيم ،بي حوصله و بد اخلاق باشيم ، زود از كوره در برويم و داد بزنيم ، همه ي ما يك روزهايي حق داريم زشت باشيم.

هميشه نمي شود لبخند زد ، هميشه نمي شود به موقع سر قرار رسيد ، هميشه نميشود با صداي آواز كنار گاز سيب زميني سرخ كرد ، هميشه نمي شود به فيلم هاي كمدي با صداي بلند خنديد ، هميشه نمي شود لباس هاي اتو كشيده پوشيد و عطر زد ، هميشه نمي شود به گل ها آب داد و چاي دم كرد ، هميشه نمي شود خوب بود.

این که بخوایم که همیشه همه چیز خوب پیش بره اصلا منطقی نیست. و بدتر از اون اینه که بخوایم قضاوت کنیم و بقیه رو به خوب بودن وادار کنیم.

شاید بگید که همه اینا چه ربطی به داستان داشت امت ربطش اینه...

هیچکسی الان وضعش جوری نیست که بخوایم دربارش خوب بگیم و ازش انرژی مثبت بگیریم. گاهی وقتا با یه سری اتفاقا همه توقعات و انتظارات و حتی دیدمون نسبت به یک فرد عوض میشه.

اتفاقی که میوفته و هیچکسی ازش خبردار نیست...

Girl of the darknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora