(part 12)I love you my little vampire...

359 40 20
                                    

آه....خدای من....سرم...دیشب نتونسته بودم راحت بخوابم.همش کابوس میدیدم.اوه...لعنتی.پتروس...اون چی میخواست از من؟

به سختی از جام بلند شدم و سمت دستشویی رفتم...صورتم رو آب زدم.
/صبح بخیر کوچولو...
/اوه....صبح به خیر...
/خوبی؟
/اره...فقط یکم سرم گیجه...برو لباساتو بپوش.تفنگتو هم اماده کن تا منم بیام و لباسام رو عوض کنم...باید بریم بیرون...خیلی کار داریم...

اصلا به امروز حس خوبی نداشتم...اعصابم به هم ریخته بود.نمیدونم چرا؟ سرم هم حسابی درد میکرد.از توی یخچال یه مسکن برداشتم و خوردم.هری لباساشو پوشیده بود و داشت میرفت سمت اتاق تمرین.منم رفتم توی اتاق تا لباسمو عوض کنم.موهامو صاف کردم و بالا بستم.یه نیم تنه مشکی و یه جین مشکی جذب پوشیدم.کفش اسپورت مشکی قرمزم رو هم پام کردم و یه سوییشرت مشکی هم دور کمرم بستم.هوای خنک که به پوستم میخورد باعث میشد که سرحال تر شم.تفنگمو هم برداشتم و از خونه بیرون زدیم.
/هری...جایی که میخوایم بریم یه ذره هم امنیت نداره...
/میخوای بریم کجا؟
/معبد خون اشاما....جایی که تموم مراسم هاشون اونجا برگذار میشه.خیلی براشون مقدسه...و از بقیه قسمت های جنگل هم سرد تره و خورشید هم کمتر بهش میتابه...بین درختاست.
/امممم...مگان؟ رفتن به اونجا یکم خطرناک نیست؟
/یکم خطرناک نیست...خیلی خطرناکه...بهتره وقت طلف نکنیم.
سریع راه افتادیم....بعد از نیم ساعت پیاده روی به معبد رسیدیم...وارد حیاط معبد شدیم...

/خب هری....رسیدیم....ازم دور نشو....خیلی خطرناکه...
جوابی نداد...چی؟؟؟؟ وای نه....میترسیدم برگردم و به عقب نگاه کنم و هری نباشه.با ترس برگشتم عقب...هری نبود....وای خدای من...هری نبود...
/هریییییییییییییییییییییییییییییییییییی (با داد)

با تمام توانم دویدم سمت معبد...صدای داد هاش رو میشنیدم...
/پتروسس (باداد)
/اوه...ترزا اندرسون...تویی؟ ههههه...خوش اومدی...بیا و به ما ملحق شو...
/اونو ول کنین پتروس...
/ترزا اندرسون تو که انتظار نداری ما ولش کنیم؟
/چرا دقیقا همین انتظار رو دارم.
/خب باید بگم متاسفم چون من ولش تمیکنم.

به هری نگاه کردم.با غم نگاهم میکرد.
/خیله خب...حرفی دیگه هم مونده اندرسون؟
هری اومده بود یاد بگیره نیومده بود بمیره...من نباید ولش میکردم.جونمو دوست داشتم ولی...
/من جونمو در ازای سالم آزاد کردنش میدم.
/ترزا میفهمی چی میگی؟
/اره...من این کارو میکنم...
/ترزا ما خون اشامیم نه قاتل.
/پس چطور ازادش میکنین؟
/نمیدونم....باید با بزرگا حرف بزنیم.
/پس زود باشید.
/ولش کن....من....اونو ازاد میکنم اما یه شرط دارم.
/بگو....
/من اونو ازاد میکنم ولی تو...صد ضربه شلاق میخوری...
/قبول...
/نههههه مگان چی میگی؟؟؟؟(هری)
/تو ساکت شو...اون تصمیم میگیره نه تو (پتروس)
/شرط همینه؟
/صد ضربه شلاق بدون این که کوچکترین صدایی بدی.و باید تا اتمام ضربات شلاق به چشماش نگاه کنی...هم تو...و هم اون پسر....باید به چشمای هم نگاه کنین...تا اخرین ضربه...

/میخوام قبلش باهاش حرف بزنم...
/مشکلی نیست...

رفتم سمت هری.اشک تو چشماش حلقه زده بود و نفس نفس نیزد
/مگان میخوای چه غلطی بکنی؟
/میخوام نجاتت بدم.
/مگان تو فک کردی شلاق بخوری ولت میکنن؟؟
/پتروس روی حرفاش میمونه.
/مگان کمرت داغون میشه...
/هری تو اومدی یاد بگیری نیومدی که بمیری.

بلند شدم که برم
/نه مگان...لطفا....

یه لبخند زدم و رفتم سمت دوتا چوبی که باید بهش بسته میشدم.لباسمو در اوردم و زانو زدم.دستامو بستن.
/با شلاق چرمی...

به چشمای سبز هری که ازش درد میریخت خیره شدم.آه...کمرم...انگار یکی با تیغ روی کمرم کشید.....


پنجاه و یک....کمرم...چشمای سبز هری..،.صدای شلاق...درد،..، همه چیز دست به دست هم داده بود تا دردم بیشتر شه...پنجاه و دو...صدای شمارنده و ضربه شلاق...

صد.....تمام شد....دستام رو باز کردن.دستام رو پل کردم که نیوفتم.هری رو ول کردن...دوید و اومد سمتم
/برو بیرون هری...
/اما مگان...
/گفتم....برو بیرووون (با داد)

سریع از جاش پرید و رفت بیرون.به زور از جام بلند شدم.
/کمک میخوای اندرسون؟
/اگه...قصدتون...کمک بود...این کارا...رو....نمیکردین...
/اینا لازمت میشه...

یه پاکت بهم داد که توش یه جیزی بود.از دستش کشیدمش.تیشرتمو برداشتم و به زوووور خودمو به در رسوندم.از درد شروع کردم به اشک ریختن.به زور خودم رو به در رسوندم و هری رو صدا زدم.سریع برگشت سمتم.نتونستم رو پاهام وایسم...رو زانوهام افتادم.هری بغلم کرد و ساق دستشو زیر سرم گذاشت.
/مگان با خودت چیکار کردی؟
اشکاش سر خورد و از نوک بینیش چکید.

/کاری رو کردم که درست بود.
/مگان تو زندگیتو به خاطر من به خطر انداختی...اخه واسه چی؟
/توهم اگه جای من بودی همین کارو میکردی...

توی صورتم داد زد
/از خوبیت متنفرم....ازت متنفرم....از این که حاظری بمیری ولی کسی اسیب نبینه متنفرم....از قلب مهربونت متنفرم...از این که همیشه به فکر بقیه هستی متنفرم مگان....متنفرم....

داستان از دید هری،

قلبم داشت درد میگرفت....جیگرم میسوخت...سرش رو بغل کردم.کاش توان اینو داشت که بغلم کنه و بزاره تو بغلش اشک بریزم...اروم طوری که نشنوه گفتم
/دوستت دارم خون اشام کوچولوی من....
بغلش کردم و راه افتادم سمت خونه....
×+×+×+×+×+×+×+×+×+

سلام عزیزای دلم....چطورید؟ ببخشید آپ نکردم چند روز براتون.دلم تنگ شده بود براتون ناموسن ^-^

وابستگی میارید چرا نامردا؟؟؟؟O_o

کامنت یادتون نره هااااااااااا.....منم سعی میکنم زود تر براتون آپ کنم.

تک تکتان را میعاشقم

●○ساحل○●

♥♡All The LOVE♡♥

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now