(part 24) harry stop judging me please

246 27 7
                                    

اینقدر دوید و صدام زد تا رسیدم لب خیابون.نمیخواستم بهم برسه.تا خواستم از خیابون رد شم دستاشو دورم حلقه کرد.
/مگان نرو لطفا.کجا میخوای بری؟

فقط کل وجودمو نفرت از خودم پر کرده بود.با ارنج کوبیدم تو سینش و برگشتم سمتش.مطمعنم که صورتم کاملا خیس بود.
/میخوام برم به اونجایی که فکر میکنی بهش تعلق دارم.میفهمی کجا رو میگم؟ مطمعنم میفهمی ولی برای این که مطمعنت کنم بهت میگم.میرم به هرزه خونه هایی که فکر میکنی ازشون اومدم.

اینو با تمام وجودم داد کشیدم.دلم میخواست اینقدر سر خودمو به درختای اطراف بکوبم که مغزم منفجر شه.
/مگان من...
/هیچی نگو....برو خونه...
/اما...
/گفتم.....برو خونهههههههه.

اینو جیغ کشیدم و دویدم سمت پیاده رو.با تمام قدرتم میدوییدم.گلوم میسوخت و دهنم خشک شده بود.چشمام گاهی وقتا تار میشد.من هم برای این که بهترشم یه جا می ایستادم و سعی میکردم نفس بکشم.اما اینقدر گریم شدت داشت که نفس کشیدن برام سخت بود.باز شروع میکردم به دویدن و خیابونای لندن رو زیر پا میزاشتم تا برسم پیش کسی که همیشه درکم میکرد.نمیدونم چقدر توی خیابونا دویده بودم ولی بلاخره رسیدم.تاخواستم زنگ رو فشار بدم چند نفر سریع بلندم کردن و منو سمت یه کوچه خلوت بردن.هرچی جیغ میزدم و تقلا میکردم که از دستشون در برم بی فایده بود.بدنم داشت زیر دستا و نگاه های پر از شهوتشون له میشد.جیغ میزدم و اسم لیام رو صد میزدم ولی فایده نداشت....گرم کنم رو پاره کردن و یه کنار انداختن.لباسمو هم همینطور.
/ولم کنید خواهش میکنممممممم.....لیاااااااااااااامممم.....

دستاشون روی شکم و بین سینه هام کشیده میشد.حالم از خودم به هم میخورد.تا دستشونو بردن سمت شلوارم چنتا صدای اشنا شنیدم.اوه...خدای من...
/کمکم کنیییییییییینننننن.
/آهای.....اونجا چه خبره؟

صدای زین بود.
/بهتره زیاد نزدیک نشین ملوسا...

یکی از پسرا اینو گفت.
/زیییننن...
/مگان...

لیام صدام زد.
/کمکم کنیییینننننن....

صدای دویدنشون رو شنیدم.صدای کتک کاریاشون اوج گرفت.همشون از من دور شدن.اصلا حال اینو نداشتم که تکون بخورم.متوجه شدم که نایل یه چیز بزرگ محکم دستش گرفته و تو سرشون میکوبه و بعد از هر ضربه نایل یکیشون روی زمین میوفته.کل بدنم درد میکرد.حالم بد بود.گریه نمیزاشت حتی نفس بکشم.چرا تا یه ذره احساس خوش بختی میکردم یه بلای بزرگی سرم میومد؟ اینا عذاب کدوم گناهم بود؟اخه کدوم گناه؟چرا بلاهایی که سرم میومد تموم نمیشد؟ چرا زندگیم تموم نمیشد؟ چرا مگان تموم نمیشد؟ چرا نمیشد؟ دستای یکی شونه هامو لمس کرد.به زور خودمو سر دادم عقب.
/مگان منم....نایلم...نترس از من...فقط میخوام کمکت کنم.تو حالت خوب نیست.

نمیتونستم حرف بزنم.گریه و هقهق فرصتی نمیداد.فقط سرمو به نشونه منفی تکون دادم.تنها کاری که از دستم بر میومد همین بود.
/بزار کمکت کنم.

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now