(part 28) our family

225 26 6
                                    

داستان از زبان لیام.
از استرس داشتم سکته میکردم.الان ساعت شش صبح بود و پنج ساعت از رفتن مگان میگذشت...اون کجا بود الان؟ اه...اه...ااااااااااااااه....لعنتی لعنتی لعنتی...من چرا ولش کردم؟ اخه چرا من اینقد خرم؟ چرا اینقد گاوم؟ چرا نفهمم؟ اه...من همین دیشب از تو بغل ده تا پسر درش اوردم اونوقت خودم امشب ولش کردم تا رفت.... تو دیوونه ای لیام جیمز پین....دیوونه ای.

اینا رو با حرص به خودم تشر میزدم و تو خونه راه میرفتم.با تمام سرعت طول و عرض خونه رو یکی میکردم و خودمو لعنت میکردم.زین از پله ها که پایین اومد تقریبا نزدیک بود سکته کنم.من باید چی میگفتم به اینا؟ به زین...نایل...انا... وای وای وای...
/لیام این وقت صبح چرا بیداری؟ چقد راه میری؟ از خواب بیدار شدم پسر...چیکار میکنی تو؟ جی شده؟

با استرس بهش نگاه کردم.وقتی حالمو فهمید صورتش عوض شد.سریع اومد سمتم و زد به شونم.
/پسر تو حالت خوبه؟ چته؟ چرا اینقد نگرانی؟
/مگان...
/مگان؟!!!!

اینو که پرسید با وحشت بهم نگاه کرد.
/مگان چش شده؟
/اون رفت.
/چی؟!؟!؟!؟!؟!؟!

اینو تقریبا داد زد که متوجه صدای پا شدم.انا و نایل هم بیدار شدن....اااااه لعنتی....کامل شد.
/چی شده لیام؟ (نایل)
/مگان رفت...
/چی؟؟؟ (زین)
/کجا رفت؟ (نایل)
/گفت میره خونه...

صدای در زدن اومد.عین پلنگ پریدم رو در و بازش کردم. مگان و هری دم در بودن.بیرون توی این سرما.توی شب برفی....سریع رفتم کنار تا اومدن داخل.... هم خوشحال بودم هم نگران.
/مگان. خوش اومدی.نگرانم کردی.
/میتونستی کمتر از اینده نگری هات بگی...

چپ چپ نگاه کردناشون شروع شد،
/چی گفتی لیام؟
/بیخیال زین.
/حرف بزن
/نایل...
/بزارین من بگم...

اینو گفت و منو سمت زین هل داد.تا خواستم برم زین محکم مچ دستمو گرفت.شروع کرد
/اقای جیمز پین فکر میکردن من که بزرگ بشم...همه شما رو فراموش میکنم... و بعد از کلی سال... بچمو میفرستم دنبالتون تا بیاد و فسیلتونو پیدا کنه.

پشت کلم داغ شد.نایل یکی محکم زد پس کلم...تقریبا نزدیک بود زمین رو بوس کنم و بیام بالا.
/نایل چه غلطی میکنی؟
/همچنان امیدوارم این مغز تکون بخوره و برگرده جای اولش...

آه کشیدم و رفتم سمت اشپزخونه.یه لیوان آب خوردم. کل بدنم داشت میلرزید. من واقعا ترسیده بودم... بعد از پریشب من واقعا میترسیدم که بزارمش تنها باشه. پسرا اومدن داخل.
/چطوری هری؟
/بد نیستم...
/چشمات پف کرده خوشگل...

اینو که گفتم پوفی از کلافگی کشید و چشماشو مالوند. خندش گرفت
/لیام تو چته؟ خب چشمام پف کرده... این مشکلی داره؟
/اخه خیلی گریه کردی... چشمات سبزیش داره کمرنگ میشه... خوب نیست اینقد گریه کنی. اخه تو چقد مگان رو دوست داری؟
/خفه شو لعنتی. هههههه... تو میتونی کم اونو دوست داشته باشی؟
/علاقمون فرق میکنه با هم...
/بیخیال بابا...ام.... راستی مگان.... چرا اینقد بدنش کبود بود؟
/بعدا بهت میگم....

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now