(part 20) that new boy...قسمت دو

272 34 13
                                    

بعد از یک ساعت پا زدن روی اسکیت بورد و خندیدن و داد و بیداد، خیس و آب کشیده رسیدیم به خونه لیام.وقتی که رسیدیم بارون اووووج شدت خودش رو داشت.
/فکر کنم اگه چلونده بشیم یه بشکه بیست لیتری رو پر کنیم.
/اره...واقعا...

صداش یکم گرفته بود.سینشو صاف کرد و باز جملشو تکرار کرد.برای اولین بار متوجه شدم که موهاش توی صورتش ریخته و برای کنار زدنشون کوچکترین تلاشی نمیکنه.نگشتامو لای موهاش بردم و با یه حرکت کنارشون زدم و....پوزخندم رو لبام ماسید..،،
/ه...هری....تو....چرا...
/چشمام....قرمزه؟
/اخه چرا؟
/حدس میزدم....
/هری عین گوجه قرمز شدی....بینیت ورم کرده و چماتم که کاملا قرمزه....تو حالت خوبه؟

سرشو بلند کرد و به خیابون خیره شد.
/هری تو خوبی؟
/اره...خوبم...
/اما...
/اما گریه کردم...اره گریه کردم.چون من....یه غریبه...از راه رسیدم و ازت کمک خواستم...تو کمکم کردی....بهم اعتماد کردی.حتی با من توی یه اتاق خوابیدی.بهم یاد دادی.به خاطر من خطر کردی....شلاق خوردی....اسیب دیدی....تحقیر شدی...اذیت شدی...و منو بازم نگه داشتی...ولی راضی نبودی که من یه خط روی دستم بندازم و چند قطره خون از بدنم توی یه لیوان بریزه تا بتونم کمکت کنم...تو به اشتباه منو انتخاب کردی مگان....

این چی داره میگه؟
/هری چه اشتباهی؟

بینیشو بالا کشید و بهم خیره شد.
/من در حدی قوی بودم که بتونم دستاتو بگیرم و...بهت...پوففففففف....مگان همه چیز واضحه...تو بیخود بهم اعتماد کردی.ریسک کردی..،

من دوست نداشتم اینجوری درباره خودش حرف بزنه.رفتم سمتش.صورتشو بین دستام گرفتم.
/گوش کن هری...اگه تو خودتو توی زندگی من یه اشتباه میدونی...پس من به اشتباه کردن راضیم...و اگه....هزاااار بار هم زمان به عقب برگرده این اشتباه رو تکرار میکنم...حتی اگه بگن که با کمک کردن بهت جونمو از دست میدم هم من جونمو میدم تا بهت کمک کنم.

پلک هاشو محکم به هم فشار داد.دستاشو رو کمرم گذاشت و بغلم کرد.حق با من بود....و واقعا هم این کارو میکردم.ازم جدا شد و جشماشو مالوند.منم زنگ رو زدم و منتظر موندم تا یکی در باز کنه.لیام اومد دم در
/سلااام....چطورین؟؟؟
/سلام لیام...

سلام کردیم و دست دادیم.لیام بهم خیره شد و با شک بهم نگاه کرد
/تو چیکار کردی؟یه تغیری کردی....نمیدونم چی....ولی یه تغییری کردی...
/خب......بگرد پیداش کن....
/مطمعنم تنها از پسش بر نمیام...بیاید داخل...با بقیه میگردیم پیداش میکنیم...

من و هری خندیدیم و رفتیم داخل.سلام کردیم و دست دادیم.کنار شومینه نشستیم تا گرم شیم و یکم هم خشک بشیم.
/خب...حالا بگید...من چیم فرق کرده؟
/رنگ پوستت که همونه (زین)
/موهاتو هم که کوتاه نکردی... (لیام)
/ارایش هم که نداری... (زین)
/تو چیزی نمیگی نایل؟

نایل بهم خیره بود و با یه اخم دقیق بهم نگاه میکرد...یهو چشماش گرد شد.یکم با گیجی بهم نگاه کرد و چشماشو مالوند....
/تو....تو....رنگ چشمات عوض شده!!!!!!!!!!!!!!!!!

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now