(part 33) dont make me a wrecking ball

271 25 8
                                    

عکس این قسمت رو ببینین.دوستای گلم اگه میخواین اهنگایی که برای بعضی قسمتا میزارم رو براتون بفرستم به تلگرامم پی ام بدین sahel00styles هرکی اهنگ قسمتایی که میگم با اهنگ گوش کنین رو میخواد میتونه یا دانلود کنه یا به تلگرامم پی ام بده تا براش اهنگ رو بفرستم. اهنگ این قسمت رو هم میگم.

Hello heartache : Avril lavigne

من خودم با این اهنگه یه دل سیر گریه کردم. خیلی با این قسمت جوره. ینی جیگرتون کباااب میشه. اونایی که احساسی هستن که دیگه هیچ... اهنگه قشنگه... گوشش بدین پشیمون نمیشین. اگه گوش دادین (که مطمعنم نمیدین -_-) نظرتونو درباره اهنگ با این قسمت داستان بگین.

+_+ +_+ +_+ +_+

داستان از دید اندی

وقتی از خونه بیرون رفتن لویی دستشو با جسب زخم بست. تا خواستم بگم چی شد صدای لنت ترمز وحشتناکی اومد. با لویی دویدیم بیرون. صدای جیغای مگان میومد. یه ماشینی به سرعت فرار کرد. حدس میزدم تصادف شده باشه به خاطر همین سوییچ موتور لویی رو دادم دستش که دنبال ماشین بره و خودم هم سمت مگان رفتم. صورت هری پر از خون بود و بیحال افتاده بود روی زمین. مگان صداش میزد و با گریه یه چیزایی میگفت که نمیتونستم متوجه شم. سریع امبولانس رسید و هری رو برد مگان هم سوار شد. با موتور خودم پشت سر آمبولانس حرکت کردم. یکم دیرتر رسیدم چون من باید پشت چراغ قرمز میموندم ولی اون به حاطر این که بیمار اورژانسی داشت میتونست رد شه. وقتی به بیمارستان رسیدم مگان داشت دنبال تخت هری میدوید. سریع پهلوهاشو گرفتم و کشیدمش عقب. سعی میکرد از دستم در بره هرچی باهاش حرف میزدم و صداش میکردم انگار اصلا صدامو نمیشنید. فقط التماس میکرد که ولش کنم. یه لگد توی زانوم زد و از دستم فرار کرد. داشت میرفت سمت اتاق عمل. خدای من... هری تو اتاق عمله؟؟!!!! (نه په سر قبر عمت داره حلوا خیرات میکنه -_- یه چی میگه هاااا) نمیدونستم چیکار کنم... مگان روی زانوهاش نشسته بود و شونه هاشو چنگ میزد و گریه میکرد. از جاش بلند شد و برگشت سمتم
/اون باید زنده بمونه.

اینو گفت و رفت جلوتر. نزدیک پله ها بود که یکی بهش خورد. سعی کرد تعادل خودشو حفظ کنه ولی انگار از حال رفته بود افتاد و پیشونیش محکم به لبه پله خورد.
/واااای خدایا...

اینو داد کشیدم و دویدم سمتش. وقتی چرخوندمش پیشونیش زخم شده بود. نمیدونم پارگی بود یا زخم فقط پرستار رو صدا زدم. بغلش کردم و بردمش توی یه اتاق روی تخت خوابوندمش. یه پرستار اومد و پیشونیشو بست گفت فقط یه زخم کوچیکه و فشار مگان افتاده. باید برادرش با خبر میشد، نمیدونستم هری تو چه وضعیتیه، نمیدونستم لویی کجاس، نمیدونستم حالش خوبه یا نه، نمیدونستم مگان کی به هوش میاد،... سرم پر شده بود از یه مشت نمیدونم که واااقعا جواب هیچکدومشونو نمیدونستم. طول و عرض اتاق رو یکی میکردم و دعا میکردم مگا زودتر به هوش بیاد. دعا میکردم لویی برسه و هری حالش خوب باشه... هی پشت سر هم دعا میکردم و روی بدنم صلیب میکشیدم. تند تند وسط اتاق راه میرفتم و منتظر بودم که لویی برسه. کنار پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم. صدای ناله مگان باعث شد سمت تخت برگردم. سریع رفتم سمتش.
/مگان تو خوبی؟
/آخخخ سرم...

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now