(part 15) lets talk elsa...

306 34 13
                                    

بعد از حرف زدن با نایل چند ساعت دیگه هم بیدار موندیم.نایل روی تختم خوابید و لیام و زین هم روی تخت هری.هری هم پیش نایل روی تخت من خوابید.همه خوابیدن...در واقع تونستن بخوابن...البته...همه به جز من.تا صبح بیدار بودم.خوابم نمیبرد.کنار شومینه نشسته بودم و ماگم رو پر از قهوه میکردم و باز میخوردم.هی خالی میشد و من هی پرش میکردم.فکر کنم 16 ماگ قهوه خوردم...دلم درد میکرد.ماگم رو برداشتم و توی ظرفشویی گذاشتم.رفتم از توی اتاق یه پتو برای خودم اوردم.دور خودم پیچیدم و روی کنار شومینه نشستم روی زمین.چشمامو بستم.چشمام داشت گرم میشت که خواب برم که حس کردم دست یکی رفت زیر زانوم و پشت گردنم و یهو از زمین بلندم کرد.چشمامو مالوندم.هری بود.چشماش تنگ بود و یه کوچولو لبخند زده بود که واقعا صورتش رو با نمک میکرد.

/هری تو بیدار شدی؟
/اره.تو چرا بیدار شدی؟
/من بیدار نشدم.
/پس چطور...نکنه...تو نخوابیدی؟
/نه...نخوابیدم...در واقع نتونستم بخوابم.خوابم نبرد.
/چرا؟
/خیلی ذهنم درگیر بود.سردم هم بود و خوابم هم نمیومد.فکر کنم 16 ماگ قهوه هم خوردم.الانم دلم درد میکنه.
/16 ماگ؟ (بلند)
/ششششششششش....یواااااش....خوابیدن...
/مگان تو 16 ماگ قهوه خوردی؟ (با پچ پچ)
/اره....
/یبوست میگیری دختررررر....
/هههههههه...مشکلی نیست...
/من بودم در جا میمردم.مگان 16 ماگ قهوه خیلی زیادهههه...چیزی واسه ما گذاشتی اصلا؟قهوه کافیین داره.معلومه که خواب نمیری.
/من با بی خوابی مشکلی ندارم هری.
/ولی خوب نیست.
/حالا منو بزار پایین.کمرت درد گرفت.
/نه من راحتم
/منو پایین بزار میگم!!!
/من کاری با تو ندارم..سرت درد میگیره...
/یعنی چی؟
/یعنی تا ساعت 9 صبح سر درد میگیری.
/هری من قهوه خوردم نه الکل.
/اگه اینقد الکل میخوردی که خودم به شخصه با همین دستام خفت میکردم.بعدشم.هیچ ربطی نداره که تو قهوه خوردی یا الکل.دل درد میگیری.کافیین هم مصرف زیادش سر درد میاره.کم خونی هم میگیری
/کم خونی در اثر مصرف طولانی مدت به وجود میاد.
/ولی نباید میخوردی
/ولی من حالا خوردم
/خب تو غلط کردی اینقد کافیین خوردی دیوونه!
/به شما رفتم.
/مگان سرتو میکوبم تو دیواراااا!!!!

به چشماش خیره شدم و خودمو مظلوم کردم
/اگه دلت میاد بکوب...
/اونجوری نگام نکن..

لبام رو خم کردم و خودمو ناراحت نشون دادم
/مگان لطفا اونجوری نگام نکن.

یکم به خودم فشار اوردم تا اشک تو چشمام جمع شد
/لعنتی نکن دیگههههه...اه...میشه خودتو اینقد معصوم نکنی؟
/نه نمیشه.
/خب باشه نمیکوبم...فقط اینجوری نکن.

پیشونیمو به سینش چسبوندم و خودمو تو بغلش مچاله کردم.یه لحظه دلم برا خودم سوخت.همینجوری که تو بغلش بودم رفت و روی مبل نشست.
/همینجا بخواب.
/کجا؟
/تو بغلم.
/نه خیلی ممن...
/من نمیزارمت بری.
/اما هری...
/همین که گفتم.

فرار کردن از دست این کله شق یه دنده بی مغز محال بود.همونجا توی بغلش سعی کردم بخوابم اما خوابم نبرد.انگار قرار نبود خوابم ببره...

Girl of the darknessWhere stories live. Discover now