"1"

89.8K 4K 6.4K
                                    


برق چشم های آبی و پر از نفرتش با گذر از تک تک ضربدرهای قرمز رنگ روی عکس های چسبیده به شیشه بیشتر و بیشتر میشد...

لبهای خشکش رو کلافه روی هم فشرد و سر انگشت هاش رو روی آخرین عکس اضافه شده به شیشه کشید...

رنگ آزاردهنده ی ماژیک قرمز روی عکس اعصابش رو بیش از پیش بهم میریخت...

کلافه انگشت هاش رو میون موهای صافش فرو برد و از شیشه فاصله گرفت...به لبه ی میزش تکیه زد و حریصانه پوست لبش رو جوید...

دو سال...دو سال تمام...روز به روز...هفته به هفته...ماه به ماه...از تمام زندگیش گذشته بود تا بتونه به اون چهار نفر برسه...تمام زندگیش رو وقف دستگیریشون کرده بود اما حالا باز هم ایستاده بود و داشت با حسرت به ضربدرهای قرمزی نگاه میکرد که هر هفته به تعدادشون اضافه میشد...

به مدارک دستبردها و دزدی هایی که هربار شجاعانه تر و وقیحانه تر میشدن انگار که سعی داشتن لویی رو به تمسخر بگیرن...

انگار که فریاد میزدن لویی تاملینسون تو چیزی به جز یک احمق نیستی...

طعم خون که توی دهنش پیچید ابروهاش رو در هم کشید و دست از جویدن پوست لب های بیچاره ش برداشت...

پشت دستش رو به خون کمرنگ روی لبهاش کشید و سری تکون داد...

دستبردهایی که این اواخر به معتبرترین بانک های کشور زده میشدن دیوونه ش کرده بود...اینکه به خاطر اون چهارنفر نیروی پلیس به بی عرضگی و بی کفایتی محکوم شده بود کفرش رو در می آورد...
مهم نبود که دستور داده بودن امنیت تمام بانک ها و مراکز مهم رو تا حد مرگ بالا ببرن...باز هم اون چهار نفر کار خودشون رو به بهترین نحو ممکن انجام میدادن و برای لویی و زحمت هاش چیزی به جز تمسخر باقی نمیگذاشتن...

دندون هاش رو با غیض روی هم فشرد و نگاهش رو روی یکی از عکس ها ثابت نگه داشت...

با نفرت به موهای بلند و فرفری پسری که نقاب به صورت داشت و با اسلحه ای توی دستش کنار در ورودی بانک ایستاده بود چشم دوخت و نفسش رو با حرص بیرون داد...

نقاب های روی صورتشون همیشه هویتشون رو پنهان نگه داشته بود...اما اون فرفری های بلند برای لویی نفرت انگیز تر از هر چیز و هرکس دیگه ای بودن...

نفرت و کینه ای که نسبت به اون پسر مرموز و مو فرفری داشت فراتر از احساس مسئولیت یک پلیس معمولی بود...

این وسط پای یک احساس شخصی درمیون بود...یک خصومت و نفرت شخصی که طی این دوسال مانند یک درخت تنومند توی وجود لویی ریشه دوونده بود...

انگشت هاش رو مشت کرد و پلک هاش رو با درد روی هم فشرد...

صحنه ی دردناک مرگ ساموئل باز هم جلوی چشم هاش نقش بست...گردنبند یادگاری صمیمی ترین دوستش  که هیچوقت از گردنش جدا نمیشد رو به لبهاش چسبوند و نفس عمیقی کشید...

Always You [L.S] ~ By Miss XWhere stories live. Discover now