چپتر سیزده هزار کلمه ست😐
دیگه لازمه تاکید کنم رو انرژی و چیزایی که میدونین؟
نذارین شمشیر دربیارم نونی های خوبی باشین😐❤
song for this chapter:
one direction___over again
***********
تمام دنیا از حرکت ایستاده بود...
عقربه ی تمام ساعت های دنیا از کار افتاده بودن...
هیچ موجود زنده ای نفس نمیکشید...هیچ قلبی نمیتپید...
سکوت مطلق تمام هستی و نیستی رو در آغوش کشیده بود...
سرما و یخبندان درست مثل ماری نامرئی روی زمین میخزید و نقطه به نقطه ی دنیا رو منجمد میکرد.و در راس تمام این خاموشی ها پسری ایستاده بود که نگاه خیره ی چشم های آبی رنگش حتی برای ثانیه ای از تصویر خیالی مقابلش برداشته نمیشد...
هنوز هم سرد و بی حرکت همونجا ایستاده بود...حتی دیگه نفس هم نمی کشید...ریه هاش از اکسیژن خالی شده بودن و پلک هاش از ترس اینکه مبادا اون رویای شیرین از مقابل چشم هاش محو بشه ریسک باز و بسته شدن رو به جون نمیخریدن...
دو سال...دو سال تمام...تک تک روزها و شب هاش رو با رویا دیدن سپری کرده بود...
رویاهاش بودن که دو سال زنده نگهش داشته بودن و به ادامه ی زندگی پوچ و بی هدفش مجبورش میکردن...
رویاهاش بودن که وادارش میکردن نفس بکشه و هرروز صبح چشم هاش رو باز کنه...لویی با رویاهاش غریبه نبود...با رویاهایی که هربار رومئوش رو برای چند لحظه ی کوتاه به زندگیش برمیگردوندن و بعد با خنده هایی شیطانی دوباره ازش دورش میکردن غریبه نبود...
اما این رویا...این رویای لعنتی انگار که با تمام رویاهاش فرق داشت...
واقعی تر از همیشه بود...غیب نمیشد،فرار نمیکرد...اونقدر قابل لمس به نظر میرسید که انگار زنده بود...لبخند میزد و لبخندش اونقدر گرم بود که یخ زدگی قلب و جسم لویی رو آروم آروم ذوب میکرد...
اما باز هم اون یه رویا بود مگه نه؟...یه تصویر خیالی که بالاخره محو میشد...درست مثل بقیه ی رویاها...
قلب خاموشش توی سینه دیوانه وار و محکم تپید زمانی که رومئوی خیالاتش قدمی به جلو گذاشت و بهش نزدیک تر شد...
نزدیک و نزدیک و نزدیک تر اونقدری که هاله ی روشن و گرمی که اطرافش رو احاطه کرده بود سرما و تاریکی دنیای لویی رو به نبرد طلبید...
محو نمیشد...خیال غیب شدن نداشت...این رویای لعنتی بی رحم تر از تمام رویاهای دیگه ش بود...
قدم های آرومش سرانجام متوقف شدن...قامت بلندش روی جسم کوچیک و سرد لویی سایه انداخت...اصلا مگه رویاها سایه داشتن؟
نگاه اشک آلود چشم های آبی رنگش رو به اون چهره ی آشنا دوخت...قلبش با دردی مرگبار فشرده شد زمانی که هرم نفس های گرم اون مرد روی صورت یخ زده ش نشست...رویاها نفس میکشیدن؟
![](https://img.wattpad.com/cover/103610797-288-k839721.jpg)
YOU ARE READING
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...